آه گالیله!… چرا دست پاپ را بوسیدی تا او دیکتاتور شود؟!
بهمن ماه ۱۳۸۰
بدترین میراثی که سیاستمداران هنگام غالب شدن بر دیگر مقولات اجتماعی از خود برجا میگذارند، حالتی است که در آن، افراد ناتوان از زایش و خلاقیت میشوند (علت نیز روشن است: ساختار روابط سیاسی همیشه براساس قانون و فرمان تنظیم میشود) . این ناتوانی، آنها را وامیدارد دوغ و دوشاب را مخلوط سازند تا بتوانند اثبات کنند چیزی مهم و قابل تأمل در انبان خود دارند. چنین آثاری آنگاه پدید میآیند که رفتارهای سیاسی به قلمرو فرهنگ نفوذ کند و هر یک از حوزههای سیاسی بر آن شوند تا طرف مقابل خود را نه از طریق نقد، بلکه از طریق اتهامات حاکی از فاقد بودن پیوندهای اخلاقی یا ارزشهای معنوی، از میدان به در کنند.
باور این گروه از آدمیان این است که اگر کلیسای قرون وسطی به سراغ ارسطو رفت و اندیشههای او را تبدیل به ابزاری برای سرکوب کرد، گناه از کلیسا نبود، بلکه سرکوب مذکور، ریشه در اندیشههای ارسطو داشت. این ارسطو بود که میباید عقل آن زمانه (و حتی زمانه ما) را درک میکرد و ساختار نظری خود را بهگونهای مطرح ساخت تا تبدیل به ابزار سرکوب نشود، هر چند که، از همین نکته نیز میتوان چون ابزاری برای سرکوب بهره برد.
خطر بزرگ همیشه از فقدان این درک مهم ناشی میشود که حتی بهترین اندیشهها هم میتوانند به ابزاری برای سرکوب تبدیل شوند. تنها کافی است که مهار آنها را به دست سیاستمداران بدهیم. نیچه روزی گفت: «زینهار که در جنگ با هیولا، هیولا نشوی!» این هشداری است که همه باید به آن توجه کنیم. چندی پیش مقاله در یکی از روزنامههای صبح خواندم که نه معلوم بود از چه کسی است و نه معلوم بود از چه کسی آن را ترجمه کرده (چون اسم مستعار بود)!
اما تشخیص این موضوع که فردی اسیر حیطههای اقتدار سیاسی، این مقاله را نگاشته، چندان مشکل نبود، ۱مقاله مذکور درست مشابه همان مقالاتی بود که گاهی در روزنامههای متخصص در اتهامزنیهای اخلاقی و خصوصی، درج میشود. یعنی از همان سطر اول که مقاله را میخوانی متوجه میشوی فردی، اندیشهای یا گروهی قبلا محکوم شده و تو اکنون در حال خواندن بیانیه دادستان و حکم قاضی برای این مفلوکان هستی!
نگاهی به تاریخ یکصد و اندی سال اخیر نشان میدهد، پس از آنکه ورود پدیدارهای مدرن بهطور جدی به کشور آغاز شد، نه تنها کوششی در خور برای تبیین رابطه انسان ایرانی با این انجام نگرفت، بلکه بهطور جدی به دلیل ناتوانی در تفکیک روشهای جذب کالا از اندیشه، کسانی پیدا شدند که از طریق تبحر در ترجمه توانستند بعضی از اندیشههای مهم آنسوی مرزها را چون متاعی در ویترین دکان دو نبشی ساخته خود قرار داده و خود را متولی انحصاری آن اندیشهها نشان دهند.
روزگاری، عدهای از ایرانیان، مارکس را تبدیل به چنین دکان شلوغ و پرمشتری کرده بودند. این روزها هم گروهی دیگر با عرضه آدمهائی
چون هایدگر و پوپر (و نه تفکر آنها) ، دکانهای پر رونقی دایر کردهاند. جالب آنکه هر دو جناح با کوشش بسیاری در تمامی متون خاک خورده کنکاش میکنند تا از طرف مقابل نقطه ضعفی اخلاقی پیدا کنند و کلک او را بکنند (یعنی آبروئی برای این متاعها باقی نگذارند). بقول معروف، چیزی که عوض دارد گله ندارد. اگر طرف مقابل حرمت پوپر را نگاه نمیدارد، ما هم حرمت هایدگر را میشکنیم. این به آن در.
در اینجاست که همه از ارزشهای مربوط به حریم اندیشه و نقد شکسته میشود و آنان که اندیشه را بر نمیتابند، با دمشان گردو میشکنند. بدترین حالت آن است که یکی از موضع حکومتی و دیگری از موضع اپوزسیون در مقابل یکدیگر سنگر بگیرند. اینان متوجه نیستند که فضای این جنگ هرچه تاریکتر شود (پر نسیپهای نقادانه از بین برود) آنچه بیشتر توان بروز و خودنمائی پیدا میکند، نه تفکر، بلکه نادانی و بیرحمی است.
مهمترین ویژگی فضای غیرنقادانه و سیاسی-روشنفکرانه فعلی آن است که ایجادکنندگان این فضا، در پیشخوان دکانهای خود همیشه آن بخش از زندگی متفکری را عرضه میکنند که هیچ فایدهای برای ما ندارد. دقیق بگوئیم؛بخش لجن آن را!
زندگی همه ما و حتی اندیشمندان (در هر جائی از عالم) بمانند قرابه شراب است؛بالایش زلال و ته آن لجن. این حضرات نیز دقیقا با همان لجنهابه جان هم میافتند. براستی چرا آنان به سراغ بخش زلال زندگی اندیشمندان نمیروند؟ اگر چیزی از این اندیشهها برای ما قابل استفاده باشد، همیشه از طریق تحلیل بخش زلال و البته قابل دسترسی اندیشمندان است. اعمال همین روشها بوده که ما اجازه نداد با اندیشههای و سوژهها رابطهای نقادانه برقرار کنیم.
هنگامی که چنین شد، اولین رویداد اثرگذار، از دست رفتن اخلاق است و میدانیم که یک جریان ضد اخلاقی آدمی را وامیدارد عناصری بیربط را در قلمرو سیاست و اندیشه چنان به هم پیوند زند که باعث روئیدن دو شاخ بر سر ناظرین شود!
آیا این تجربه تلخ و مخرّب را بهویژه در فاصله سالهای ۳۲ تا انقلاب از سر نگذارنیم؟ آیا باز هم باید شاهد اوجگیری تجربههایی از این قبیل با شیم؟ به چنین کسانی باید هشدار داد همان چیزی را که امروز اینچنین (در موضع اپوزسیون) هیچ اندیشمندی پیامبر نیست که ما بخواهیم خصوصیات فردی و روابط شخصی او را در دادگاهی اخلاقی محک بزنیم
غافلانه نفی میکنید، روزی که به قدرت رسیدید، ناچارید بیاراده به نابودی فیزیکی آن مبادرت کنید. روزی که لنین در موقعیت اپوزسیون به »بوخارین» حمله میکرد. متوجه نبود ممکن است روزی دیگر، استالین در موضع قدرت از همان حملات، اتهامی که جز مرگ نتیجهای دیگر نداشت بیرون کشد.
نگاه کنید به همان مقاله تا دریابید چگونه با تبدیل شدن اندیشه به چماقهای سیاسی از فانون و سارتر و هایدگر و هیتلر چه گوارا و لنین و پولپوت و بنلادن همه به یک تیغ مثله میشوند. تنها تعجب من این است که چرا نویسنده، چرچیل و روز دولت را هم به این لیست اضافه نکرده است؟ باید مطمئن باشیم که دو فرد اخیر حتما از میشل فوکو و دریدا که کوشش میکردند رویدادهای دوره انقلاب را تبیین کند، انسانترند. آنها میگویند این فوکو است که اندیشهاش توانست انقلاب اسلامی را به سوی همانندی با حزب نازی سوق دهد! ! یا اللعجب! چرا وقتی نمیتوانیم از پس تبیین روابط اقتصادی-سیاسی و فرهنگی عناطر یک رویداد مهم برآئیم و مسائل آن را مورد تحلیل قرار دهیم، ارزشها و ضد ارزشها را باهم یکسان میبینیم؟ اگر زورمان به حضرات نمیرسد به دستک دنبکهایشان که میرسد! ! اگر زورمان به کشیشهای انگیزیسیون نمیرسد، البته میتوانیم نبش قبر کنیم و استخوانهای ارسطو، افلاطون و بطلمیوس را به آتش بکشیم تا عبرت اهل اندیشه شده و خود را برای محاکمهای در هزار و اندی سال بعد آماده کنند.
آیا رویدادی دردناکتر از این قابل تطور است که خود به دست خود، خود را از نعمت اندیشه ورزیدن محروم کنیم؟ میگویند اگر در زایش اندیشه ناتوانی و میخواهی اندیشمند جلوه کنی، پیش از آنکه به سراغ اندیشهروی، اندیشمند را از طریق اتهامات اخلاقی از میدان بدر کن!
آیا تقدیر ما باید چنین باشد که مدام با کسانی درگیر باشیم که فاقد اخلاقند؟ آنانی که خود اخلاق را به عنوان چماق بلند میکنند، متوجه نیستند اخلاق، آنهم در حوزه اندیشه، هیچگاه چماق نبوده است. با این حال، نباید نومید بود… … بالاخره روزی ناچار خواهیم شد روش برخورد با اندیشه را فرا بگیریم، روزی قادر خواهیم شد از نقد اندیشه، اندیشه بسازیم. روزی قادربهدرک این نکته خواهیم شد که چنین رفتارهائی شایسته ملت با فرهنگ ما نیست. با چماق اتهام اخلاقی نمیتوان ارزشهای یک اندیشمند را نفی کرد. میتوان اندیشهاش را قبول نداشت. اما آن کس که در برابر اندیشه، چماق اتهام اخلاقی و سیاسی را بلند میکند از هر دیکتاتوری خطرناکتر است.
تمامی آنانی که کتاب سوزان به راه انداختند
در ابتدا چنین تجربهای داشتهاند. آنان به جای آنکه متحمل زحمت شوند و اندیشه یک متفکر را به نقد بکشند، از راه آسانتری استفاده میکنند و آن رجوع به زندگی خصوصی اینگونه اندیشمندان و ردیابی نقاط ضعف اخلاقی و سیاسی آنهاست. این راه بسیار سهلتر از برخورد با اندیشه است.
آنچه آنها به ما آموزش میدهند، آگاهی نیست، حس نفرت و دوستی فاقد ماهیت معنوی است. میگویند یک مرید ناآگاه بهتر از یک ده ششدانگ! مهمترین نکتهای که نویسنده مقاله بنلادن، هایدگر به آن پرداخته است (و تا حدی حاوی اندیشه هم هست) درباره مقوله فردیت است، آنهم در مقابل آنچه خلق مینامندش. نویسنده چنان صغری و کبرایی ردیف میکند که تو گوئی بشر امروز اسیر بحرانهای حاصل از روابط فاقد معنویت انسانی، محیطزیست و بحرانهای مشابه نیست.
وی ناتوانی خود را در تحلیل این مشکلات به سهولت در سایه قرار میدهد. نویسنده توجه ندارد که نقد بر مدرنیته از زمانی بسیار پیش از هایدگر آغاز شده است. علت نیز قابل درک است: مدرنیته با حذف تضاد عقل و آرزومندی (در مقابل تضاد عقل– تجربه) از تفسیر دو مقوله خلاقیت و جاودانگی ناتوان است. استالین و هیتلر نه محصول اندیشه هایدگر، بلکه محصولل اندیشه مدرن بودند. با این تفاوت که آنچه را مدرنیته در پشت صحنه نمایش دموکراسی خود انجام میدهد، آنها آشکارا در مقابل دید ما قرار دادند.
مدرنیته با در ابهام گذراندن این اصل که حتی دموکراسی نیز بدون مدیریت و قدرت نمیتواند ماندگار و استوار باشد، متافیزیکی دروغین آفرید. متافیزیکی که دستاوردهایش را به صورت عملگرائی شیفته اقتدار و سرکوب در تمامی نوشتههای این مقاله ملاحظه میکنید.
یکی از مظاهر در دام افتادن در چنین متافیزیکی را میتوانید با مطلق کردن سلسلهای از مفاهیم اخلاقی در قلمرو تجربه که مصداقش برداشتهای نویسنده آن مقاله است، ملاحظه کنید. با چنین برداشتی به سهولت میتوان گفت چون گالیله دست پاپ را ماچ کرده و در دادگاه هم ادعا کرده زمین مسطح است، پس نظریه کروی بودن زمین بوده که پاپ را تبدیل به یک دیکتاتور کرده و همین نظریه گالیله است که کلیسای قرون وسطی و حمایت آن را از نادانی توجیه میکند. خلاصه مسوول وضعیت اسفبار قرون وسطی نظریه گالیله است!
آنهم به خاطر بوسیدن دستان پاپ! براستی چه میان این تحلیل و تحلیلی که نویسنده خارجی و مترجم! ناشناس آن کردهاند، وجود دارد؟ به گمان ما هیچ به خصوص که ویژگی مهم هر دو نوع تحلیل آن است که نشان میدهد نویسندگانی از این قبیل، بدون آنکه فرصتی به خواننده خود بدهند، از قبل سوژه موردنظر خود را محکوم کردهاند.
میماند نکته آخر… . ما نمیگوئیم نظرات هایدگر یا پوپر بدون نقص هستند. اصولا هیچ نظریهای نیست که راه نقد آن مسدود باشد، چون کامل نیست. هر نظریهای به همان اندازه که یک راه کسانی که در برابر اندیشه چماق اتهام اخلاقی و سیاسی را به دست میگیرند، از هر دیکتاتوری خطرناکترند
جدید به سوی اندیشهورزی میگشاید، در صورت جزمیت یافتن، به زندانی خطرناک تبدیل میشود. بنابراین نسبت متفکرانه با یک نظریه در نقد آن نظریه آشکار میشود. هیچ اندیشمندی پیامبر نیست که ما بخواهیم خصوصیات فردی و روابط شخصی او را در یک دادگاه اخلاقی محک زنیم. ما برای مچگیری که ویژه اهل سیاست و سیاستبازان است، نیامدهایم. ما برای فراگیری آمدهایم.
ویتگنشتاین میگفت: برای من یک معماست که چرا مردم سقراط را به عنوان یک فیلسوف بزرگ میشناسند! زیرا هر وقت که سقراط معنای واژهای را از کسی میپرسید و مخاطب او مثالهائی از این که چگونه آن واژهها بکار میرود، ارائه میکرد، سقراط راضی نمیشد و خواهان یک معنی یکه میشد. اکنون اگر کسی به من نشان دهد که چگونه میتوان یک واژه را بکار برد و معنیهای گوناگون را از این طریق پیدا کند، این درست همان پاسخی خواهد بود که من طالب آن هستم (دستور زبان فلسفی به نقل از پژوهشهای فلسفی ترجمه فریدون فاطمی) .
در حقیقت ویتگنشتاین از این نکته تعجب میکرد که چرا سقراط میخواست مدام درباره هر سوژه پدیدهای به یک نظام مطلقا کامل درست یابد، در حالیکه آنچه ما را به حقیقت نزدیک میکند به درک جایگاه هر نظر و تفکر درباره آنها (مجموعه آنها) مربوط میشود. ما باید بتوانیم برداشتهای مختلف و نظریات متفاوت درباره یک سوژه را ردیابی کنیم (این درست همان رابطه سی مرغ با سیمرغ در منطق الطیر است) تا بتوانیم از تکثراتی بظاهر ناهمساز، مفاهیم جدید بسازیم. این درست همان کاری است که در خلق هر کلمهای انجام دادهایم.
هر اندیشهای در جایگاه خاصی در جغرافیای ذهن ما قرار میگیرد. اندیشهها میتوانند در میدان خاصی، از اطلاعات تا آگاهی و سرانجام تا تحلیل امتداد یابند تا جایگاه ویژه خود را پیدا کنند. هر اندیشهای همیشه در نسبتی که عقل با تجربه و عقل با خواستههای، آرزوها و هستی برقرار میسازد، قابل تحلیل میشود.
ما نمیتوانیم به حکم مطلق نهائی دست یابیم، اما میتوانیم پرسش اصلی خود را در میدانی بیکران از پاسخها در فاصله تجربه تا کل هستی ردیابی کنیم. حال اگر کسی علاقمند است بخشی از حقیقت را از آن رو که ناتوان از درک آنست و یا اسیر جزمیت شده است به ما تحمیل کند، این مشکل اوست نه مشکل جامعه. مشکل جامعه ما همیشه این نقص مهم بوده است که با هریک از اندیشهها، دکانهای دو نبش ساختهاند و مدعی شدهاند متاع حقیقی تنها در دست آنهاست. چنین کسانی هیچگاه نمیتوانند آزاده باشند. چراکه پیش از آنکه به دیگران دروغ بگویند، به خود دروغ میگویند!
با خواندن مقاله بنلادن-هایدگر دریافتیم چگونه میتوان در مقابل چماق اندیشه ستیزان، چماقی دیگر آفرید. در چنین فضائی، آیا جائی برای آزاد نفس کشیدن یافت میشود؟ برای پاسخ به این پرسش، کافی است در قلمرو ذهن خود به هریک از این آرای رادیکال مقداری اقتدار سیاسی غالب تزریق کنید تا متوجه شوید طرفین چه تخصص حیرتانگیزی در کتاب سوزان از خود نشان میدهند!
پینوشت
۱- این مقاله با عنوان «آموختههای بنلادن از هایدگر« در روزنامه نوروز ۲۶/۹/۸۰ چاپ شده است. نام نویسنده ذکر نشده مترجم را «عظیم البرز» معرفی کردهاند که به نظر میرسد یک نام مستعار است.
نشریه: علوم انسانی