میگویند مولانا آنگاه که به بازار قونیه میرفت. با صدای صنعت سماع میکرد. در آن زمان هنوز به دلیل نیامدن کالاهای ارزان حاصل از انقلاب صنعتی، بازار ما دارای دو نیروی صنعت و تجارت بود. هنوز اهل صنعت صدایشان به گوش میآمد و بازار از طریق دو نیروی صنعت و تجارت اداره میشد. به اصطلاح، میتوان چنین تعبیری را به کار برد که هنوز ساختار اقتدار در بازار، دوقطبی بود.
تنها با آمدن کالاهای ارزان از قرون ۱۸ و ۱۹ بود که نظام بازار ایران و ملل اسلامی قطب صنعتی خود را از دست داد و تجار بر آن حاکم شدند. جالبتر آنکه این اقتدار دوقطبی، دو گروه صوفیان (یا اهل معرفت) و روحانیان (یا أهل شریعت) را نیز به خود جلب کرد. معمولا قطب صنعتی با صوفیان و قطب تجاری با اهل شریعت وحدت میکردند. به همین دلیل در جوامع اسلامی قدرتمندی چون ایران، یا ترکیه همیشه این دو نیرو یکدیگر را تعدیل میکردند. اما با آمدن محصولات ارزان و جذابتر که حاصل از انقلاب صنعتی بود، قطب صنعتی- صوفیان بازار از هم پاشیدند و بازار ایران یک قطبی و انحصاری شد. این از همپاشیدگی آثار بسیار بدی بر توان زایش و قدرت زایندگی فرهنگی صوفیان و اهل معرفت گذارد. چرا که پشتوانه قوی مولّد و مالی اقتصادیشان را از آنها گرفت.
در این شرایط بود که فقر در مقابل حق به فقر در مقابل خلق تبدیل شد و صوفیان زاینده به دریوزگان کوچه و بازار تبدیل شدند. قلمروی که روزگاری از درون خود عطار و مولانا و حافظ بیرون داد سرانجام به مقر پیردختران در حسرت مانده و افسران بازنشسته فاقد توان اندیشه و در حسرت اقتدار تبدیل شد. هیچ یک از گروههای فرهنگی-اجتماعی ایران چون صوفیه فرجامی اینچنین تراژیک پیدا نکردند.
اگر یک نگاه به القاب صوفیان بزرگ بیندازید متوجه میشوید اغلب القاب آنها همان مشاغل اهل صنعت بوده است. عطار داروساز بود و حلاج تولیدکننده بالین و بستر و پنبهشناس. این نکته نشان میدهد که صوفیه و اهل صنعت دو گروه مجزا نبودند، بلکه درهم تنیده شده بودند، همین تنیدگی بود که توانست منجر به ظهور فرهنگ فتیان یا اهل فتوت شود. زایندگی فرهنگی، حاصل زایندگی تولیدی بود. هیچگاه دریوزگی در مقابل خلق به خلاقیت فرهنگی و توان زایش فرهنگ نمیانجامد، تنها فقر در مقابل حق و خالق هستی است که به شوق برای زایش، یعنی انکشاف حقیقت میانجامد.
بعد از حضرت شمس، قطب مولانا صلاح الدین زرکوب بود که در بازار قونیه زرکوبی میکرد، شمس نیز خود از طریق تعلیم دیگران و به خصوص تدریس قرآن زندگی میکرد. اینان هیچگاه به دریوزگی تن نمیدادند. به هرتقدیر هنگامی که مولانا به بازار قونیه وارد میشد و صدای گویشهای چکش صلاح الدین زرکوب این پیر باصفای پرکار خود را میشنید، بیاختیار میشد و عنان عقل را به شور عشق میسپرد و رقص خلاق خود را آغاز میکرد. همیشه مکالمه عشق و تولید به رقص و سماع خلاق میانجامد. مولانا نیز در میان بازار به رقص خلاق میپرداخت و مدام اسرار آشکار میکرد. سماعش آنچنان شوری به دستان صلاح الدین میبخشید که او نمیتوانست کار را متوقف کند. او میکوفت و در مقابلش مولانا مدام میسرود. غزل پشت غزل خلاقیت بعد خلاقیت. در ضرباهنگ این کوبشها که اکنون با سماع خلاق مولانا چون نغمهای ارغنونی به گوش میآمدند، کاتبان عقب میافتادند، آنان نمیتوانستند سرعت قلم را به سرعت خلاقیت مولانا برسانند. مجال لحظهای تأمل و استراحت نبود. از خزانه غیب مدام اندیشه و معنی به سوغات این هارمونی حیرتانگیز میرسید. تنها آنان که با گوش سر میشنیدند نمیتوانستند رابطه آن سندان و این سماع را درک کنند. آنان چیزی جز نعرههای چکشی که مدام بر سندان کوبیده میشود. نمیشنیدند و نمیتوانستند نغمه ارغنونی خلاقیت را بشنود.
حاصل جمع صنعت و انسان عاشق، سماع خلاق و زاینده است. صنعت بدون انسان عاشق چیزی جز نعره غیر قابل تحمل چکش و سندان نیست. اما هنگامی که با انسان عاشق جمع شود، به موسیقی ارغنونی زایندگی و نو شدن مدام تبدیل میشود. این انسان عاشق کیست که چنین توانایی حیرتانگیزی دارد؟
اولی ویژگی انسان عاشق قدرت آزادگی او است. او میتواند از دام عقول جزم رها شود و میان خود و سوژههای اطرافش نسبتی جدید، نسبتی خلاق برقرار کند. او کسی نیست که چند کلمه با یک معنی بگوید، برعکس او کسی است که مدام از دریای یک کلمه، معنی جدید به سوغات میآورد. او زندانی یک اندیشه نیست، رهاکننده انسان از طریق ارائه اندیشههاست. او میتواند هرسوژهای را از دام تکرار رها کرده و به قلمرو سماع زاینده بکشاند. نغمه ارغنونی او همان ریتم زاینده نسبتهای جدید با سوژههاست. او گوشت مرده نمیخورد، مدام گوشت زنده تازه عرضه میکند. او مدام «این و آن گفتند…» نمیگوید. گاه نیز از خود و سوغاتهایی که از سفرههای خلاق خود آورده است سخن میگوید.
آرزوهای هستیشناسانه
اولین و مهمترین اثر جوشش عشق آن است که آدمی را از زندان گفتههای مرده و تکراری رها کرده و به خالق اندیشههای نوین تبدیل میکند. اما بیایید موضوع را از دیدگاه مهمتری بررسی کنیم. از این دیدگاه هر پدیداری در نسبتی که انسان با آن پدیدار برقرار میکند. به هستی میآید. برای انسانی که در زندان عقل جزم و کوچک خود گرفتار آمده، پدیدارها چه طبیعی باشند، چه انسانی و چه اثری بیحاصل باشند و یا اثری جاودان، آنگاه که در مقابل انسان عاشق با توان تحلیل انتقادی قرار گیرند. جان میگیرند، زنده میشوند و از خود، خود را بیرون میکشند، اما نه آنطور که بودند، بل چیزی دیگری، چیزی نوتر.
بر این اساس برای انسان با توان زایش و خلاقیت، عاشق و با توان تحلیل انتقادی، برای انسانی که در میان دو چراغ در دست و چراغ مقابل در صحرای شناخت در حرکت است، برای انسانی که در میان دو چراغ در دست و چراغ مقابل در صحرای شناخت در حرکت است، برای انسانی که توان انجام تجربه مستقل و ایجاد ارتباط جدید با سوژههای اصلی را دارد (نه فقط با اندیشههایی که درباره آن سوژهها گفتهاند) هرسوژهای یک منبع بیکران برای انکشاف است. چرا که او چراغ مقابل خود را از جنس هستی انتخاب میکند. چراغ مقابل او همان آرزوهای هستیشناسانهاش است و به همین دلیل برای او هرسوژهای یک منبع بیکران برای انکشاف است.
سرآغاز هرشناختی از هستی میآغازد. هیچ میدانی از عالم خارج و درون ما نیست که بدون اتصال اسم یا صنعتی به خود قابل شناسایی شود. پس شرط حضور هرپدیدار به حیطه شناخت و انکشاف، حضور او در هستی، حضور او در ساخت کلمه است. یعنی پدیدار بار اول خود را در مقام چراغ مقابل، در مقام هستی، در مقام منبع بیکران حقیقت نشان میدهد. اینکه ما چگونه میتوانیم، پدیداری را پیش از آنکه به وادی عقل جزوی خود بکشانیم در مقام هستی ملاحظه میکنیم، به راستی سؤال بزرگی است. شاید تنها جواب ممکن چنین باشد:
ما از آن رو میتوانیم پدیدارها را به میدان هستی بکشانیم که صاحب امانتی خدای هستیم. این خدا بود که اسماء را به آدم یاد داد و او را شایسته سجده فرشتگان کرد. به راستی اگر پدیدارها در ساحت هستی آشکار نمیشدند ما ناچار بودیم هربار که صاحب عقلی جزوی میشدیم. اسماء را نیز تغییر دهیم. در حالی که ما اکنون پدیدارها را به میدانی کشاندهایم که میتوانند تمامی پهنه افق رویداد ازلی-ابدی ذهن ما را بگیرند. در عالم شناخت تمامی پدیدارها در آغاز به میدانی ازلی-ابدی برده میشوند و تمامی پهنه ازلی-ابدی یکیک اکنونهای ارتباطی ما با خود، روح و جهان خارج را شامل میشوند. به همین دلیل ما توانایی آن را داریم که:
–اول پدیدار را به حیطه هستی بکشانیم و او را در اکنونی ازلی-ابدی، یعنی اکنون روح خود قرار دهیم.
–بعد میتوانیم در نسبت هستیشناسانه پدیدار با رویدادهایی که در ارتباط با این نسبت آنها را درک میکنیم پدیدار را به حیطه عقل فعال خود بکشانیم. در این حال است که میگوییم پدیدار به دومین مرحله انکشاف خود که انکشاف تدریجی حقیقت مستمر در آن است انتقال داده میشود.
حالت اول پدیدار چراغ مقابل و حالت دوم پدیدار چراغ فعال در دست سالک است.
–سرانجام آنگاه که پدیدار بخشی از خود را، هستی خود را در ساحت عقل جزوی آشکار کرد، گذشته پرداخته میشود و مراحل خطرناک آغاز میشوند. خطرناک برای اینکه نیروی انکشاف حقیقت مستتر در پدیدار به حاصلی میانجامد که میتواند تبدیل به حجاب انوار هستیشناسانه پدیدار (پدیدار در ساحت هستی) شود، و آن عقول جزوی است. ارزش عقول جزوی آن است که میتوانند در نسبت ارتباطی ما با ضرورتهای جهان خارج نقش رهاکننده و برطرفکننده این ضرورتها را داشته باشند. امّا اگر نتوانیم مدام بر قدرت انکشاف و تحلیل انتقادی بیفزاییم، آنگاه در معرض خطر افزایش حجابها یعنی جزمیت عقول کهنه قرار میگیریم.
در اینجا است که نسبت ارتباطی نفس ما با روح، یا همان موضع ظهور پدیدار در مقام هستی، به کمک میآید. چرا که از طریق همین نسبت است که عشق زاده میشود و عشق است که میتواند در میدان ارتباط عقل جزوی با هستی، طوفان شک برپا کند و زائر را وادارد تا به خانه امن کوچکی که در معرض بادهای خطرناک ضرورتها و طوفانهای عظیم شوق که از هستی عشق برمیخیزند، راضی نشود.
ما همیشه در معرض طوفانهای شوق به وصال حقیقت و بادهای مسموم ضرورتهایی که موارد اخیر مدام خارج از اراده ما بر ما تحمیل میشوند، هستیم. از یک سو به سوی جان جانان، روح و هستی جاودان روانیم و از سوی دیگر پا در پی مرگ بلا خیر حاصل از ضرورتها داریم. در چنین میدانی است که نیروی عقل فعال، یا همان تحلیل انتقادی به دادمان میرسد و ما را از موجود محروم و متأثر از نیروی مرگ به موجود خلاق، مؤثر و سرشار از زایش تبدیل میکند.
در چنین میدانی است که مدام تجربیات به اندیشه، به عقل، به جانهای بیشمار استحاله پیدا میکنند. ما از جسمیت-تهی و از معنویت غوطه میخوریم. دیگر از مرگ نمیهراسیم، چرا که اکنون راه تبدیل اکنونهای بیجان به
اکنونهای جاندار را یافتهایم. اکنون توانایی گذر از من میرا به جان فعال را پیدا کردهایم. هرچه جانمان بزرگتر، ماندنیتر.
با توجه به این تعریف میتوان صنعت را میدان تبدیل حضور میرا به حضور نامیرا تعریف کرد. یا بهتر بگوییم صنعت واقعی آن کارخانهای است که در حال خلق مدام است. یعنی میتواند راه گریز از حضور میرای«من» (همان هویت اسیر عقل جزم) را از طریق حرکت به سوی حضور نامیرای روح (همان هویت زاینده هستی) بگشاید. صنعت بهترین قلمرو زایندگی عقل فعال است. بهترین بستر بازی جدال یقین معطوف به گذشته با شک معطوف به آینده است. این صنعت است که یقین به عقل جزوی و کوچک را در مقابل چراغ هستی، به شک و شک را به زایش عقول و جانهای جدید تبدیل میکند. صنعت گوهر اصلی انسانی یعنی عقل فعال را آشکار میسازد و ارزش آن نسبت به دیگر حوزهها آن است که میتواند انکشاف حقیقت را به طور همزمان با مقابله با ضرورتها به انجام برساند.
ممکن است خواننده ما را به گزافهگویی متهم کند و بگوید چگونه صنعتی که اینچنین مقرّ سوداگران و آلودهکنندگان زیستگاه آدمی شده است، میتواند چنین نقشی بازی کند؟ پرسش او بسیار مهم است. چرا که به راستی امروزه صنعت چنین عاقبتی پیدا کرده است و این به خاطر آن است که در میدان اصلی خود قرار ندارد.
*چرا نیروی آشکارساز معنویت برای انسان به بازار سوداگران بدل شده است؟
برای پاسخ به این سؤال باید در درجه اول به این نکته مهم توجه کنیم که در مقابل هر پژوهندهای، سه سوژه مطالعه قرار دارد که عبارت است از: ماده، حیات و انسان. با یک نگاه به این سه سوژه ملاحظه میکنید که جریانی استعلایی و تکاملی میان این سه سوژه برقرار است. یعنی ماده بستر خلاقیت حیات و حیات بستر خلاقیت انسان است.
به طور کلی هربستری ضمن آنکه زمینه امن را برای فعالیت محتوی درون خود فراهم میکند. محیط لازم برای تحول خود را نیز از طریق این نیروها فراهم میسازد. توانایی موجودات خلاق بر روی این بستر از جنسیت دیگری است. یعنی ماده بر بستر خود حیات را میپرورد که دارای هویت و قانونمندی دیگری است و همچنین حیات جامعه انسانی را میپرورد که هویتی بسیار متفاوت از هردو دارد.
در این تطورات، سرانجام به انسان فردی میرسیم که ذات شناسنده و هستیبخش کیهان است. یعنی در درون اوست که دریای هستی پدیدار میشود و شناخت حاصل میگردد. اکنون اگر ما سوژه ماده را سوژه اصلی قرار داده و قوانین استخراجی از این سوژه را به دو سوژه مهم دیگر انتقال دهیم، نه تنها دو سوژه دیگر را نشناختهایم، بلکه آنها را در حجاب قرار دادهایم. همیشه سوژه تکاملیافتهتر میتواند معرفت به سوژههای پستتر را در خود جای دهد. اما معکوس آن غیر ممکن است. یعنی نمیتوان سوژه استعلا یافته را از طریق سوژه پستتر شناسایی کرد.
در صنعت چنین اتفاقی رخ داد. یعنی علوم فیزیکی که علوم مربوط به مادهاند بر ذهن انسان فائق شدند و در نتیجه تکنولوژی به وجود آمده معطوف به این علم شد. بدینترتیب صنعت که باید راهگشای انکشاف به سوی حقیقت باشد، پشت به حقیقت و رو به ماده کرد. نتیجه اینکه به جای آنکه بعد حرکت به سوی معرفت باشد راه خطرناک حرکت به سوی از خودبیگانگی انتخاب گردید و سوژههای اصلی و مهم انسان و حیات را به صورت سوژههای دستدوم درآورد. یعنی اندیشهای که درباره این سوژهها از سوژه ماده استخراج شده بود هدف صنعت قرار گرفت، نه اصل این سوژهها. از طرف دیگر ماشین فیزیکی ماشینی است که مدام نسبت آگاهی آن به محیط کاهش و «آنتروپیاش»افزایش پیدا میکند ماشین فیزیکی هیچ چارهای ندارد مگر آنکه این «آنتروپی» را از طریق محیط جبران کند. یعنی مدام محیط را به بهای حفظ نظم خود بینظم کند. به همین دلیل است که میگوییم ماشین فیزیکی از آن رو که بینظمی خود را مدام به محیط انتقال میدهد، بحران محیط زیست به وجود میآورد.
از طرفی دیگر چون همین نظم ماشینی به اجتماع سازمان کار صنعتی و زندگی آدمی نیز سرایت میکند، ضمن آنکه جامعه و صنعت خود نیز بینظمیاشان افزایش پیدا میکند، شرایطی غیر قابل کنترل و موجبیتی به وجود میآورند که راهی برای مبارزه با آن پیدا نمیشود. مثلا امروزه این صنعت معطوف به فیزیک، در حال نابودی محیط زیست است و ماشینهای آن مدام در حال غولآسا شدن بیشتر، اما کاری از دست کسی برنمیآید. به خصوص میتوانید به شهری چون تهران توجه کنید که صدها هزار ماشین در حال خفه کردن مردماند و کاری از دست کسی برنمیآید. همانطوری که ملاحظه میکنید در جهان سوم این جبر بیشتر آشکار میشود.
بنابراین میتوان چنین نتیجه گرفت که تا انسان و به خصوص اندیشمندان، انسان را به عنوان سوژه اصلی مطالعه خود قرار ندهند.
صنعت دارای آن صفات ارزشمندی که در آغاز این مقاله به آنها اشاره کردیم نخواهد شد. یعنی معبر حرکت به سوی انکشاف حقیقت نخواهد گردید. هنگامی که انسان مرکز و مدار اصلی همه سوژهها قرار گیرد، شرایط برای نگاه مستقیم و بلاواسطه به او فراهم میشود ما توانایی برقراری نسبت خلاق با این باارزشترین پدیدار هستی را پیدا کرده و میتوانیم قلمروهای دوگانه علوم و تکنولوژی معطوف به انسان را بیافرینیم که هر دو ضمن آنکه گشاینده دریچههای حقیقتاند. دربرگیرنده نیروهای رافع ضرورتهای محیطی نیز هستند.
در تفکر فیزیکی به انسان به مثابه یک جزء لا یتغیر در سازمان کار نگاه میشود. به همین دلیل به ناچار باید میدان خلاقیت را از میدان کار جدا کنند و برای این هدف مجبورند، میدان کار را تنها به صورت اتوماسیونی آرایش دهند و اسیر این توهم شوند که نهایت توسعهء صنعتی، اتوماسیون کامل است. در حالی که چنین تصوری درست در نقطه مقابل نظریه اصلی توسعه قرار میگیرد. حقیقت آن است که نهایتی به نام اتوماسیون کامل وجود ندارد. آنچه هست تداوم مدام خلاقیت-اتوماسیون است. یعنی میان این دو، رابطهای دیالکتیکی و تکامل یابنده برقرار است. چون شب و روز، یا خستگی و شادابی یا خوابیدن و بیداری و بسیاری مثالهای دیگر. اما اگر انسان در مرکز مطالعه قرار گیرد، به سرعت میتوان میدان عقل فعال را که خود تعریف تحرک خلاق استعلایی است، به چنین نظریهای، یعنی نظریه دیالکتیکی خلاقیت- اتوماسیون پیوند داد و چنین نتیجه گرفت.
موضوع مهمتر دیگر آن است که هنگامی که انسان از میدان سوژه اصلی مطالعه حذف شد، محیط اجتماعی به سرعت قطبی میشود. علت نیز آن است که نظامی مدرسی به وجود میآید که در آن به جای نگاه خلاقانه به محیط، نظریاتی که درباره سوژهها گفته شده است مطلق تصور میشوند. بدترین صفت و شیطانیترین رفتار در قلمرو عالم ما که عالم عقول جزوی و استعلاست، آن است که این عقول جزوی را به جای عقل اول بگذاریم و به ستایش آنها بپردازیم. اسلام از اینرو مشمئزترین و بزرگترین گناه را شرک میداند که شرک به معنی همین جایگزین کردن است. علت نیز روشن است. اسلام وحدانیترین دین خداوند است. توحید در هیچ دینی آنسان که در دین اسلام عرضه شده است، عرضه نگردیده است. ضمن آنکه این تأکید نشانگر آن است که اسلام به استعلاء و تکامل معنوی بشر در مسیر حرکت عقل فعال به سوی انکشاف عقل اول اهمیت بسیار میدهد و این اهمیت در تحریم گناه کبیر شرک به خداوند متبلور میشود که همان جایگزین کردن عقل جزوی به جای عقل اول است.
در این میان گروهی از اهل شرک را میشناسیم که بیتوجهی آنها به تعریف دین باعث در غلتیدن آنها به میدان شرک و بتپرستی شده است. آنها عقول برداشت شده از دین را به جای عقل اول مینشانند. آنها توجه ندارند که دین عقل جزوی نیست، بل زاینده عقول است. دین فرهنگ نیست بل زاینده فرهنگ است. این افراد توانایی تفکیک زندگی پیامبران به دو بخش پیامآور عقل اول و زندگی با عقل زمانه خود را ندارند. آنان به این نکته توجه نمیکنند که غرض حضرت محمد از این نکته که میگفت من نیز بشری چون شما هستم، آن نبود که بخواهد بگوید خدا نیستم، بلکه آن بود که بگوید بخشی از زندگی من که به ناچار باید همراه با عقول جامعه باشد، نباید جاودان فرض شود، بلکه باید وسیلهای برای زایش عقل فعال قلمداد گردد. بنابراین درک این نکته که ارتباط ما با جهان عقل اول از طریق پیامگیری از این جهان و کسب فیض از آن است بسیار حیاتی است. چرا که این درک میتواند ما را به این اصل مهم هدایت کند که قلمرو اعمال و اجراهای پیشنهاد شده دینی از جنس عقل اول نیستند بل از مقولات عقول جزوی میباشند.
هنر فرد روحانی باید آن باشد که بتواند پیام جاودان مستتر در پس احکام اجرایی قرآن و زندگی پیامبر را ردیابی کند. این نکته را از آن رو گفتیم که اگر تمامی قلمرو اجراهای عملی اعمال پیشنهادی و عرضه شده دینی را جاودان و لا یتغیر فرض کنیم دیگر جایی برای انکشاف و استعلای کیفی و معنوی انسان مسلمان باقی نمیماند. در این شرایط تنها راه ممکن افزایش کمّی و کورکورانه سلسهای اعمال تکراری است. بیدلیل نیست که معمولا اهل شریعت با گرایش به جزمیّت به این اعمال تکراری اهمیت بسیار میدهند و بیعلت نیست که قلمرو زایش در شریعت جزم شده جز از حوزه احکام جزم خارج نشده است و هیچگاه نتوانسته است خود را از بند سیاست رها و به حوزه زایش فرهنگی نزدیک کند. هماکنون اگر عرفان را از برنامههای رادیو و تلویزیون حذف کنیم دیگر چیزی جز بیان تکراری سلسلهای احکام از طریق این دستگاهها باقی نمیماند. اتفاقا آن دسته از روحانیون تربیتشده در نظامهای تشریعی که دارای ذوق خلاقهاند، این ذوق را از این تربیت به دست نیاوردهاند، بلکه از تمایل مخفیانه خود به عرفان حاصل کردهاند. میگویند حتی آیت الله بروجردی هم ناچار بود برای خواندن دروس حرکت جوهری ملا صدرا، مخفیانه در مجلس درس میرزا جهانگیر خان قشقایی حاضر شود. آیا این یک هشدار نیست؟
آیا دگربار خواهیم توانست سماع خلاق اهل معرفت دینی را در قلمرو صنعت ناظر باشیم؟ بیگمان برای تحقق عملی این سماع باید درک صحیحی از وجوه مختلف استعلا و بالندگی از محضر دین، این قلمرو جاودان داشت.
اگر این سماع آغاز نشود، به ناچار آنان که قدرت را در دست دارند باید در طوفان خطرناک بحران دستوپنجه نرم کنند. نباید اکنون افسوس خوریم که حتی به اندازه این رویداد حادث شده در شش قرن پیش، یعنی سماع خلاق مولانا با صدای صنعت، امروز هیچ امیدی به احیا اینچنین سماعهایی نیست؟ برعکس امروز روشن شده است که یکی از وجوه مهم و غیر قابل انکار ظهور معنویت حرکت به سوی هستی از طریق عقل فعال است. بنابراین برای فرهنگ ما که برای اولین بار حرکت جوهری از طریق ارتباط با وجود آشکار و از طریق ملا صدرا کشف و عرضه شد این نومیدی پذیرفته نیست.
نشریه علوم انسانی