خانه / اقتصاد سیاسی / سیاست از قدرت تا توهم

سیاست از قدرت تا توهم

جامعه شناسان بشر را موجودی اجتماعی توصیف کرده اند. بدین معنی که هر فردی ذاتاً نیاز به روابط با محیط اجتماعی خود دارد. اهمیت غیرقابل انکار این روابط را هنگامی به درستی درمی یابید که خود را در موقعیت تنها در شهری قرار دهید چون تهران. تصور کنید روزی از خواب بیدار و متوجه شوید که جز شما دیگر کسی در این شهر ساکن نیست، همه رفته اند و شما تنها صاحب یک شهر شده اید. اگر در ترس دچار ایست قلبی نشوید، شانس آورده اید. اما تجربیات بعدی شما از این هم مهم تر است. به یکباره تمامی آرزوها و خواسته های قلبی تان هیچ و پوچ می شوند. زمانی در حضور دیگر آدمیان در آرزوی داشتن خانه مستقل و ماشینی شیک بودید ولی اکنون یک شهر پر از خانه و ماشین دارید که برای شما بی ارزش شده اند. حالا شما تنها یک آرزو بیشتر ندارید اینکه با یک همنوع خود روبه رو شوید تا بتوانید با او کلامی رد و بدل کنید و از این هراس کلافه کننده تنهایی رهایی یابید.

شاید هیچ معرفت و دانایی مهم تر از این تجربه، یعنی تجربه تنهایی نباشد. پس انسان هنگامی انسان است، هنگامی صاحب خواسته ها و ارزش ها می شود، هنگامی زندگی کردن را تجربه می کند، یا بهتر بگویم زمانی خود را می یابد که با دیگری مواجه شود. بدون حضور دیگری، بدون حضور در فضای اجتماعی و مقابله و رابطه با دیگر انسان ها نه فروتنی در ما شکل می گیرد و نه نظام ذهنی عقول و اخلاق زیستن در ما پدیدار می شود.
از این منظر آنان که فضای ارتباط اجتماعی را محدود می کنند و می خواهند آدمیان را از این نعمت آدم کننده محروم کنند، چه خود بدانند و چه خود ندانند بر ضد طبیعت خلاق و زاینده فرد و جامعه عمل می کنند. تمامی مفاهیم اخلاقی و عقلایی آنگاه فعال می شوند که فرد بتواند آنها را در عرصه روابط اجتماعی تجربه کند. هر بزه و هر گناهی چه در عرصه زندگی مادی و چه در عرصه زندگی معنوی حاصل خللی است که در روابط میان فرد با جامعه پدید می آید. این همه وسایل ارتباطی جور واجور، این همه سفر کردن ها و دنیا را دیدن برای آن است که آدمی بتواند به ارزش های حضور خلاق و زاینده خود در جامعه پی ببرد و بتواند میان توان درونی و بالقوه خود از طریق روابط اجتماعی با توان بالفعل خود رابطه یی فعال پدید آورد.
اخلاق، هنر، علم، فن یا هر مقوله دیگری محصول همین ارتباطات اند. این آنها نیستند که اجتماع را پدید می آورند، بلکه برعکس این جامعه است که آنها را پدید می آورد. هرچه رابطه میان فرد که در حقیقت اصلی ترین نماد زایندگی و تغییر است با جامعه که خود تمایل به تکرار و ثبات دارد، فعال تر و بیشتر شود حاصل این تماس توسعه اجتماعی است و برعکس هرچه بیشتر بخواهیم این روابط را تنها براساس اعتقادات و سلایق شخصی خود سامان بخشی کنیم چیزی جز بحران در همان ارزش ها و اعتقادی که خود را متولی آنها می دانیم برداشت نخواهیم کرد.
ارزش آزادی در عرصه روابط اجتماعی آن است که تنها از طریق فضایی که آزادی می آفریند می توان میدان روابط میان فرد با جمع را خلاق کرد. آنان که می خواهند تنها براساس عقاید و ارزش های خود این روابط را سامان بخشی کنند باد می کارند و توفان درو می کنند.
در اینجا نباید به ارزش توسعه علمی و به ویژه افزایش ظرفیت های آموزشی بی توجه بود. در قلمرو نظریه های آموزشی آن دسته از آثاری از آموزش هدف این روند مهم تلقی می شوند که بتوانند موجب رشد توان خلاقیت و زایندگی فرد شوند، بنابراین آن دسته از آموزش هایی که منجر به فعال کردن قوه نقد و تحلیل آن در فرد نشده و تنها حافظه وی را برای ذخیره کردن مشتی اطلاعات فعال کنند نه تنها ارزش تلقی نمی شوند بلکه به خصوص در عصر ما ضدارزش نیز تلقی می شوند. روزگاری بود که به سبب محدودیت شدید در وجود منابع ذخیره یی و نبود و کاستی در تکنولوژی های عرضه و توزیع اطلاعات فرد ناچار بود حجم زیادی در ذهن خود را صرف حافظه کند. در این شرایط استفاده از حافظه نوعی ارزش تلقی می شد اما در عصر ما که سیستم های ذخیره یی و عرضه اطلاعات می رود تا عمومیتی اجتماعی پیدا کند ارزش فرد نه در ذخیره که در به کارگیری اطلاعات است. این بدان معنا است که هدف آموزش از ارزش های مدرسی و ذخیره یی به ارزش های به کارگیری خلاق اطلاعات انتقال یافته است.
می دانید که اطلاعات در قلمرو کاربرد از دو مرحله عبور می کند؛ مرحله اول تبدیل اطلاعات به ایده ها و منطق (عقول)های جدید است و در مرحله دوم به کارگیری اطلاعات از طریق کاربرد همان منطق های زاییده شده است. بنابراین سه مرحله آموزش پدید می آیند که در فهرست زیر آورده ایم:
۱- مرحله خواندن و جمع آوری اطلاعات که در دوران های آموزشی از دبستان تا دانشگاه آموزش آنها انجام می شوند.
۲- مرحله به کارگیری اطلاعات با توجه به منطق های موجود. این مرحله در تمامی سازمان های کار انجام می شود.
۳- مرحله استفاده از اطلاعات برای پژوهش و زایش منطق های جدید؛ که فرآیندهای آموزشی آن در دوره های بالای دانشگاهی و آموزش حین کار ضرورت پیدا می کند.
در جهان امروز نقش ذخیره یی اطلاعات با توجه به شتاب گیری در مراحل سوم و دوم به ماشین ها انتقال داده شده است. بنابراین اگر نتوانیم به آموزش های معطوف به تربیت فرد خلاق بپردازیم طبعاً جامعه یی ضعیف داشته و نمی توانیم در برابر جوامعی که از این نعمت بهره می برند تاب بیاوریم.
یکی از اشتباهات بزرگی که منجر به ظهور عصر استعمار شد و شرق نتوانست در برابر غرب تاب بیاورد بدان علت پدید آمد که تصوری که در شرق از قدرت داشتند، تنها پایه یی سیاسی داشت. متفکران در شرق نمی توانستند جنس جدید قدرت را که ماهیتی مزدوج یا سیاسی- اقتصادی داشت، شناسایی کنند. آنها قدرت را تنها در شکل عریان خود که همان شکل سیاسی- نظامی آن بود، ارزیابی می کردند. یکی از بهترین نمونه های تقابل قدرت کهنه و یکسویه سیاسی با قدرت حاصل از ازدواج سیاست با اقتصاد را می توان در جریان انتقال قدرت سیاسی- اقتصادی از دو ابرقدرت قرن چهاردهم اروپایی آن روز یعنی اسپانیا و پرتغال به انگلیس مورد بررسی و مقایسه قرار داد.

تا پیش از ظهور قدرت جدید تنها این جنگ ها و نیروی سیاسی بود که در فضایی رادیکال، تحکمی و یکسویه از سوی فرد پیروزمند، قدرت را از یکی به دیگری انتقال می داد. اما تقابل دو قدرت بزرگ اسپانیا و پرتغال آن روز با انگلیس از نوع نظامی نبود. در این تقابل در حقیقت دو تفکر و نگاه با یکدیگر به جدال پرداختند؛ تفکر حاکم بر نظام قدرت اسپانیا و پرتغال فیزیوکراتی بود. آنها بر این نظر بودند که ثروت از زمین حاصل می شود و چون مهم ترین و باارزش ترین چیزها که از زمین به دست می آیند طلا و جواهرات اند، پس طلاست که ثروت است. بی دلیل نبود که این دو قدرت مدام با نیروی نظامی خود طلاهای امریکا را غارت می کردند. در مقابل آنها انگلیس تفکری دیگر داشت. تفکرش آدام اسمیتی بود؛ اقتصاددانی که متوجه شده بود، قدرت نه نیروی نظامی و نه طلا، که کار است. طبیعی بود که در جدال این دو تفکر، تفکر رادیکال – سیاسی و یکسویه قدرت معطوف به مواد خام طلا در مقابل تفکر چندسویه اقتصادی – سیاسی قدرت معطوف به کار شکست بخورد. تنها یکی دو دهه وقت لازم بود تا اسپانیا و پرتغال با حیرت نوعی نابرابری را ملاحظه کنند. آنها پس از این گذار متوجه شدند نه تنها طلاهایشان را از دست داده اند، بلکه مشتی پارچه پاره و آهن زنگ زده در مقابل شان صف کشیده است در حالی که انگلیس نه تنها طلاها را در روندی که دیگر جنگ نبود از چنگ شان بیرون کشیده بود، بلکه صاحب دو تکنولوژی نساجی و فلزات شده بود. بی دلیل نیست که می گویند این طلاهای امریکا بود که انقلاب صنعتی را به قلمرو سرمایه های منجمدشده پیوند داد و طلاها را از درون صندوق های بسته بیرون کشید و وارد ساختار مبادلاتی جهان کرد؛ روندی که جزیره کوچک بریتانیا را به یک امپراتوری جهانی بدل کرد. در این شرایط با سرعت حیرت آوری اسپانیا و پرتغال از چرخه قدرت خارج شدند. در حالی که تنها بدنامی حاصل از غارت طلاهای امریکا وبال آنها شده بود.
بگذریم، می خواستیم بگوییم با تبدیل جنسیت قدرت از سیاسی به سیاسی- اقتصادی، نیرویی به وجود آمد که قدرت های کلاسیک قبلی دیگر تاب مقاومت در برابر آن را نداشتند ضمن آنکه همین قدرت جدید توانست از طریق همان روند کار، نیرویی نظامی برای خود تدارک کند که تا آن روز حتی در تخیل همان کلاسیک های قبلی نیز شکل نمی گرفت.
نتیجه یی که می توان از این بحث گرفت آن است که هر چه قدرت از قلمرو یکسویه نظامی – سیاسی به قلمروهای چندسویه سیاسی – اقتصادی و سرانجام فرهنگی گام می گذارد، به همان نسبت فضای آزاد برای تحرک فرد آن هم به صورت خلاق بیشتر شده و زمینه گسترده تری برای توسعه پدید می آورد. علت نیز کاملا روشن است.
سیاست مقوله یی است که خود زاینده قدرت نیست، بلکه دستگاه مبدل قدرت اقتصادی به امنیت است؛ جنس امنیت سیاسی دفعی و یکسویه است. به همین دلیل در جایی که فضای روابط فرهنگی یا اقتصادی – فرهنگی (اقتصاد و توسعه) است، سیاست راه ندارد. سیاست در بهترین شرایط مشروعیت خود را از نقشی طلب می کند که طی آن از ورود عناصر مخرب و آنارشیک به حوزه این روابط آزاد جلوگیری کند.

در ضمن تحول در سیاست ناگهانی و انفجاری است. لحظه یی کسی و لحظه یی دیگر کسی دیگر قدرت را به دست می گیرد. هنگامی که قانونی تصویب می شود، شما چه بخواهید و چه نخواهید باید آن را مراعات کنید بنابراین روابط در سیاست یکسویه و تحکمی است. بی دلیل نیست که جنس فرامین یکسویه تمامی اجرایی بوده و هیچ فضای آزادی برای تحرک فرد مجری آن ایجاد نمی کند. بنابراین در حوزه روابط سیاسی خلاقیت پدید نخواهد آمد بلکه برعکس دو قلمرو زور – ترس شکل می گیرند که نیروهای تهی کننده فرد از تحرک خلاقند. به همین دلیل است که جامعه اسیر قدرت سیاسی مدام ضعیف و ضعیف شده و سرانجام یا وابسته می شود یا نابود می شود. تضاد بین قدرت تاثیرگذار ناگهانی سیاسی با نابودی تدریجی آن است که بسیاری از قدرت دوستان را دچار اشتباه می کند و آنها را به سوی این قدرت می کشاند. سیاست تنها مقوله یی است که هر توهم از قدرت را عین قدرت نشان می دهد.
در عرصه اقتصادی است که اولین علائم آزادی در روابط اجتماعی پدید می آید. مفهوم آزادی در این عرصه را به سهولت می توان در نظام مبادلاتی آن جست وجو کرد. هیچ معامله یی در جهان در عرصه اقتصادی انجام نخواهد شد مگر آنکه طرفین راضی به آنجام آن باشند. با این حال باید توجه داشت اقتصاد دارای نوعی خاص از قدرت است که بسیار جدا افتاده و منتزع از آدمی است. این قدرت همان پول است که جداافتادگی آن از قابلیت های انسانی موجب بروز رفتار طمع در انسان می شود. طمع برخلاف ترس که خصوصیتی تهی کننده در مقابل شکل گیری عمل و اجرا دارد، قابلیتی تهاجمی به فرد دارنده آن عطا می کند. اگر سیاست موضوع تحت سلطه خود را اسیر روندهای زور و ترس می کند اقتصاد معطوف به قدرت جداافتاده پول نیروی تحت سلطه خود را اسیر روندهای پول و طمع می کند. علت همان طور که گفتم در خصیصه جداافتادگی ماهیت قدرت پول از فرد دارنده اش است. پول می تواند به دارنده اش جاذبیتی خاص دهد، چرا که او می تواند هر چیزی را از طریق مبادله پول بخرد. بنابراین پول موجب بروز تضاد میان وجود درونی و برونی فرد می شود. به عبارت بهتر پول می تواند آنچه را که در فرد نیست تا زمان حضور خود به هستی ناپایداری در او تبدیل کند. اگر سیاست توهم قدرت را به عین قدرت تبدیل می کند، پول عین قدرت خود را به توهم قدرتی دیگر بدل می کند. اگر سیاست می تواند با زور و ترس توهم حاصل از آن قدرت را از قلمرو توهم به قلمرو عین انتقال دهد، پول می تواند عین قدرت خود را به توهم دارا بودن قدرتی دیگر بدل کند. مثلاً می تواند با خرید زنان موجب توهم زیبایی در خودش یا با خرید احترام دیگران موجب توهم حائز شدن شخصیت قابل اطمینان در فرد دارنده خود شود. به علاوه پول می تواند موجب ظهور رفتار طمع در فرد شود که خود رفتاری تهاجمی است. همین خصوصیت تهاجمی است که موجب بروز طبقه جدید بورژوا شد. اگر پیوند قدرت مالکیت بر زمین با فرد به ظهور فئودالیسم انجامید، پیوند پول با کار به ظهور طبقه جدید سرمایه دار انجامید. در این عرصه نیروی پدیدآمده به شدت مهاجم و عملگرا است.
به هر تقدیر فضای آزادی که قدرت اقتصادی – سیاسی در خود داشت، توانست زمینه را برای ظهور اندیشه های لیبرال دموکراسی فراهم آورد. با این حال جوهره قدرت جدید آن بود که ضمن وحدت دو مفهوم اقتصاد و سیاست در خود، هیچ گاه اجازه نداد این وحدت منجر به بلعیدن یکی توسط دیگری شود. همین جدایی دو قدرت از یکدیگر بود که زمینه را برای ایجاد فضای آزاد فراهم کرد چرا که هر دو به یکدیگر نیاز داشتند. سیاست از آن رو که خود قدرت زا نیست به قدرتی نیازمند است که اقتصاد می زایاند و اقتصاد نیز به امنیتی نیازمند است که سیاست می آفریند. همان طور که گفتیم جنس امنیت اخیر تهاجمی نیست بلکه تدافعی است. آنچه اقتصاد از سیاست می خواهد آن است که فضای تحرک درونی او را از نفوذ نیروهای مخرب حفظ کند. این خواسته و آن نیاز بازخورد مهم مالیات- امنیت را پدید آورد؛ بازخوردی که بنیان دموکراسی لیبرال بر آن استوار است. برخلاف روند فوق در شرق تصور از قدرت سیاسی، آن قدرتی است که به جای صیانت و دفاع، رفتار تهاجمی دارد. چنین رفتاری طبعاً مبادله و بازخورد امنیت را برهم می زند.

 روزنامه اعتماد

درباره‌ی emGF9cnZN5

حتما ببینید

محسن قانع بصیری: تأمل در دیالکتیک سه جزیی، تنها راه نجات!

گفتگوی محمد میلانی با محسن قانع بصیری در روزنامه اعتماد استاد خیلی متشکرم از این …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *