یادم میآید در کلاس چهارم دبیرستان در درس شیمی تجدید شدم. این خود علتی بود که نشان میداد من از این درسگریزانم. خدایش بیامرزد در دبیرستان دارالفنون معلمی بود به نام «کوشا»، روز اول که آمد سر کلاس طوری درس میداد که گاه ما خندمان میگرفت. معلمانی که تا به حال دیده بودم میآمدند و خیلی جدی و خشک درسشان را میدادند و میرفتند. اما این معلم با سوژه درسش حرف میزد میآمد و مینوشت متان، بعد میرفت ته کلاس و شروع میکرد به گفت و گو با متان. متان تو چه هستی؟ از کجا پدید آمدی؟
چرا چهار تا ئیدروژن داری، چرا باعث انفجار در معادن میشوی و کارنامهای از کشتار انسانی را در زیر بغل داری. روزی مقداری کاربیت به کلاسآورد و بعد مقداری آب بر رویش ریخت، بوی تند گندی کلاس را فرا گرفت که تحملش برای همه بسیار مشکل بود. ما مدام جا به جا میشدیم و آرزو میکردیم که از کلاس فرار کنیم اما او خونسرد، کماکان با گفت و گو با متان و آن آن گازهای بد بو ادامه میداد او این بوهای بد را تحمل میکرد تا این رویدادها را به اعماق خاطرات ما فرو برد. بعد از آن هر چه کردیم این کلاس را از خاطرهمان بیرون کنیم، نشد که نشد.
روزی، گویا درهمان هفتههای اول، دقتر یادداشت مرا دید. دفتری نامنظم و برهم که نمیتوانستی چیزی از آن برداشت کنی. رو کرد به من و گفت: اگر نتوانی منظم بنویسی، نخواهی توانست با دقت فرا بگیری. وقتی مینویسی شانست برای آنکه با سوژه درس رابطه نزدیکتری برقرار کنی بیشتر میشود.
“کوشا” از آن دبیرانی بود که در کلاسش سه رکن حضور داشت، خودش به عنوان استاد، ما به عنوان شاگرد و سرانجام سوژههای مطالعه. کوشش او همه معطوف به این نکته مهم بود که اول میان ما با پدیدارهایی که موضوع درس او بودند، رابطهای اندیشمندانه برقرارسازد و بعد کارش را ادامه میداد. مساعی این دبیر بینظیر به یکباره رابطه مرا با شیمی دگرگون کرد. تازه درک کردم که شیمی چه علم تحلیلی شیرینی است.
از آن زمان به بعد کوشش کردم ات با همان سوژههای درس رابطه برقرارسازم. حتی کارم به جایی رسید که هدف خود را قبول شدن در رشته شیمی قرار دادم و همین طور هم شد. جالب آنکه در سال دوم دانشگاه، خود درهمان مدرسهای که روزگاری در درس شیمی تجدید شده بودم، مدرس شیمی شدم. معلم شیمی آن زمان من که هنوز در آن مدرسه درس میداد به واقع متعجب شده بود که چگونه یک شاگرد فراری از شیمی، مدرس شیمی شده و با دیدی تحلیلی، به شیمی نگاه میکند؟
متأسفانه امثال “کوشا” در نظام آموزشی ما بسیار کماند، کسانی چون او واقعا عاشق کار خود بودند. تنها عشق است که میتواند مکالمهای یکسویه و غیر خلاق را به مکانیسمی دوسویه و خلاق تبدیل کند. تنها عشق که استاد و شاگرد را وا میدارد با سوژه مطالعه خود رابطهای خلاق برقرارسازند و نظام آموزشی سه بعدی را تدارک کنند. نظام آموزشی که سه جزء استاد، شاگرد و سوژه مطالعه حضور دارند. فعالیت استاد همیشه معطوف به آن است که اول رابطه مستقیم و تحلیلی با سوژه مورد نظر برقرار کند و بعد آرا و تئوریهای مطرح شده درباره آن سوژه را توضیح دهد. به این ترتیب رابطهای خلاق میان شاگرد و سوژه برقرار میشود. شاگرد میتواند به دور سوژه طواف کند و هر بار از زاویهای جدید به آن نگاه کند و میدانی نوین را کشف کند.
بر خلاف ساختار آموزشی سه بعدی فوق، در ساختار آموزشی دو بعدی یا دو جزئی تنها استاد و شاگرد حضور دارند. در یک سو استاد، نماد دانایی و در سویی دیگر شاگرد. نماد نادانی است. از سوژه مطالعه خبری نیست و در عوض استاد خود را در مقام نظریه و تئوری که درباره سوژه بیان شده است، قرار میدهد. برای مثال از پدیدار “جاذبه”خبری نیست. تنها مشتی فرمول که توسط نیوتون کشف شده، عرضه میشود، آنهم به صورت مشتی لقمه خشک و ناهنجار. فرد دیت پرورده چنین نظامی آن روز که سرانجام مجبور شود در زندگی واقعی خود با سوژههایی که در دوران تحصیل با آنها رابطه برقرار نکرده و به آنها نیاندیشیده بود، روبرو شود، به ناچار سوژه مزبور را تنها از طریق عینک همان نظریه نگاه میکند. به همین دلیل تربیتشدگان نظام «آسکولاستیک» (مدرسی) و یا دو جزئی آموزشی، بیشتر فرا میگیرند، حکم همیشه در آخرین مرحله یک روند پژوهشی قرار دارد، در حالی که اگر بتوانیم با پرسش جدید به سوی پدیدار برویم، تازه در آغاز راه قرار گرفتهایم. پژوهش چیزی جز خلق پرسشهای جدید و کوشش برای دستیابی به پاسخهای جامعتر و مناسبتر نیست.
تربیتشدگان نظام آموزشی دو جزئی آنگاه که به صورت مدیر در یک تشکیلات مشغول به کار میشوند خود را به صورت مدیران چارتی نشان میدهند. یعنی تنها میوتنند قدرتی را که از طریق چارت به آنها تفویض شده، مصرف کنند تا اینکه بر قدرت حوزه عملکرد خود بیافزایند. به همین ترتیب، تربیتشدگان نظامهای مدرسی (آسکولاستیک) در محیط زندگی نیز تنها با مشتی جزئیات خود را دلخوش میکنند. آنها اسیر تکرارند تا صاحب نیروی خلاقیت. رفتار آنها تحکمی است. قضاوت آنها درباره هر پدیداری به جای آن که به کشف راههای جدید فرجام یابد، به سرعت به سوی نتیجهگرایش پیدا میکند. به خصوص توجه داشته باشیم که وضع هنگامی خطرناک میشود که سوژه مورد نظر سوژهای انسانی و اجتماعی باشد. سوژهای که باید آن را بر خلاف سوژه فیزیکی که ثابت است، سوژه متغیر و خلاق نام گذارد، طبعا بدون ارتباط مستقیم تحلیلی در چنین حالتی تنها میتوان نقش یک مصرف کننده قدرت و سد کننده راههای جدید زندگی را بازی کردات زاینده قدرت و بسط دهنده فرهنگهای نوین ارتباطی.
یکی از دانشمندان اهل معرفت جهان که چندی پیش به دیار باقی شتافت «جوزف کمپل» است. او در کتاب «اسطوره و قدرت» خود میگوید: دو نوع معلم ورزش داریم، اولی که یک «کتاب چگونه درست بدونیم؟» را به دستت میدهد و میگوید این کتاب را بخوان و اجرا کن. مطمئن باش دونده خوبی میشوی (که یعنی نمیشوی) و دومی میگوید اول مقداری بدو تا بتوانیم به اتفاق روش دویدن تو را تحلیل کرده و نیروهای نهفتهمندرج در آن را انکشاف کنیم. «کمپل» میگوید آن معلم اول، تنها میتواند سوژه اصلی را از میدان اندیشه و نیروی نقادانه شاگرد (و حتی خود) حذف کرده و آدمی را یک مقلد کور بار آورد. اما آن معلم دوم خلاق تربیت میکند.
نظام آموزشی ما نظامی دو جزئی است. در چنین نظامی جایی برای سوژههای مطالعه و چگونگی ارتباط مستقیم شاگردان با آنها در نظر گرفته نشده است. به همین دلیل بدون هیچ تعارفی باید بگوییم این نظام آموزشی نقشی در توسعه جامعه ما بازی نخواهد کرد. توسعهای که حیاتیترین امر برای بالندگی نیروهای مستقل و همبسته در جامعه ما میباشد. (از مقاله مدل های آموزشی دوبعدی روزنامه ایران ۱۳۸۰)
***
ما باید توجه داشته باشیم که هیچگاه جهان نمیتواند تنها یک رفهنگ داشته باشد، چنین چیزی غیر ممکن است، مگر آن که انسان را تا سرحد یک ماشین فیزیکی کاهش دهیم. اما این بدان معنی نیست که هر فرهنگ تنبلی که توان زایش اندشه و تحرک ندارد نیز بتواند به حیات خود ادامه دهد. حتی اگر فرهنگی خود نتواند از ظرفیتهای جاودانه خود بهره جوید دیگر فرهنگهای فعال چنین خواهند کرد.
بنابراین ما به نظام آموزشی احتیاج داریم که بتواند در فاصله میان ظرفیتهای اندیشه ورزیدنمان با واقعیتهای تجربی در جهان معاصر و آینده، از ما یک نیروی زاینده عقول و منطقهای جدید پدیدآورد. در غیر این صورت چه بخواهیم و چه نخواهیم با بحرانی روبه رو میشویم که هر فرهنگ تنبلی در جهان معاصر با آن روبهرو خواهد شد و آن بحران بقاست، نه کوشش برای زایش. به عبارت دیگر عصر فرهنگهای تنبل و نازایا به پایان رسیده است. برای دستیابی به فرهنگ زایا هیچ چارهای نداریم مگر آنکه نظام آموزشی کشور را از بیخ و بن مورد تجدید نظر قرار دهیم.
مشکل آموزش در حین خدمت
آموزش مجدد یا آموزش به روز یا هر اصطلاحی که برای آموزش در حین کار بکار میبرید، میتواند به روشهای مختلفی به کار گرفته شود. اما اگر غرض نهایی تمامی این آموزشها، افزایش توان دورنزای خلاقسازمانهای کار کشور باشد، در آن صورت، موضوع مهم و پرسش برانگیز آن است که چه مشکلی در نظامهای آموزش رسمی جامعه وجود دارد که ما ناچار میشویم به آموزشهای بعدی رویآوریم. و چرا هر فرد رد محیط کاری انگیزه کافی برای افزایش دانایی خود ندارد؟
به نظر میرسد در رابطه با پاسخ به این پرسشها باید به دو موضوع مهم بپردازیم:
۱- وضعیت نظام آموزشی رسمی
۲-عواملی که موجب افت انگیزه گرایش به دانایی بیشتر در کارکنان در محیط کار می شوند
ضعف نظام آموزشی کشور
مهمترین ضعف نظام آموزشی کشور آن است که ساختارش دو بعدی است. ساختاری که معمولا نظامهای آموزشی آسکولاستیک مینامند. در چنین نظامی فرد تنها مشتی اصول دگم و به نظر یقینی را دریافت میکند. به همین دلیل است که در زمان کار ناتوان از ارتباط دانایی خود با حوزه کار و عمل خود است. چرا که در این نظام پدیدار اصلی که خود موجب ظهور آرا علمی مذکور شده است، حضور ندارد و از این رو فرد آموزش دیده ناتوان از ارتباط مستقیم با آن است، مگر آن که خود شوق و ذوقی داشته باشد.
از سوی دیگر نظام کار نیز بستری نیست که انگیزه نوآوری را پدیدآورد، چرا که در اکثر آنها میان، بالندگی فرد با تواناییهای شخصیاش به ویژه در حوزه خلاقیت نه تنها رابطهای وجود ندارد، بلکه گاه این رابطه برای او موجب دردسر میشود.
اکثر مدیران به خصوص در این اواخر بر آن شدهاند که از طریق نظام آموزش در حین کار این نیرو را زنده کنند. با این حال آنها باید توجه داشته باشند که تا انگیزه طبیعی و معنوی گرایش به دانایی در کارکنان پدید نیاید، آموزش هم تبدیل به معرکهای مشکل آفرین خواهد شد.
آموزش مجدد را از آنرو تاکید میکنیم که این آموزش تواند وظیفهای را که آموزش رسمی انجام نداده به عهده گیرد. یعنی میان نیروهای کار با پدیدارهای محیط کار رابطهای تحلیلی علمی و اقتصادی پدیدآورد و شوقها را به خلق پرسشهای جدید و ردیابی پاسخهای مناسب برانگیزد.
بزرگترین عارضه مدیریت بدبینی است که نتیجه طبیعی نگاهی یکسو به تمامی پدیدرها است در این شرایط امکان توسعه دست رفته و برعکس نوعی واکنش منفعلانه جانشین آن میشود. انفعالی که گاه به تخریب و گاه به بیعملی شدید فرجام مییابد.
رد این شرایط پرسش اصلی که در مقابل ما قرار میگیرد این است که بدبینی چگونه پدید میآید، به نظر میرسد این عارضه حاصل تضاد نوعی فعالیت ذهنی یکسویه و بیانگر مقولاتی است که در تضاد با خواستههای همین ذهن قرار دارند. فشار حاصل از این تضاد گاه آنچنان است که از یکسو اذهان دچار مطلقنگری میشوند و از سوی دیگر پدیدارها توان تجلی دیالکتیکی خود را از دست میدهند. دو نمونه تمام عیار این نوع تحرک بیمار گونه را میتوان در دوگرایش متضاد روشنفکرانه ایران ملاحظه کرد.
به طوری که گروه اول به دلیل پیوند این ذهنیت با نوعی عملگرایی تهاجمی بر آن است که یک شبه تمامی جامعه را مطابق خواستهها و ارزشهای خود آرایش دهد و برای این هدف که در پس آن نگاهی به شدت جزم و منفی قرار دارد از هیچ اخلاقی پیروی نمیکند و گروه دوم در باتلاق نوعی بی عملی و فشار آنارشیک به خود، هر نوع رفتار این ملت را اشاراتی از عقب افتادگی تلقی میکند. به این ترتیب زور و بی عملی تبدیل به دو شاخه تحرکات مدیریت این گروهها، شده است.
در این شرایط با انسانهایی سر و کار داریم که قادر به خلق میدانهایسازنده از طریق پیوند انگیزه درونی فرد با محیط کار نیستند. جوهره این ضعف در هر دو گروه نتیجهای یکسان میآفریند. هر دو گروه ناتوان از نگاهی پدیدار شناسانه و دیالکتیکی به رویدادهای محیط کارند. یکی تمامی راه حل را در نابوذی آنچه نمیخواهد خلاصه میکند و جالب ان است که دیگری نیز چنین اندیشد که باید یک شبه “عالمی دیگر ساخت و ز نو آدمی”.
یکی از تجلیات بارز این وضعیت را میتوانید در ناتوانی هر دو گروه در ردیابی نیروهای زایای درونی انسان ایرانی ردیابی کنید. هنگامی که با این جماعت به بحث مینشینید و مثلا از وجود این حرکت زایا در درون افراد و کارکنان صحبت میکنید، آنها به سرعت همین روند مثبت را تبدیل به یک وسیله برای احراز بیشتر قدرت خود درسازمان میکنند. برای دستیابی به توسعه علاوه بر دو نیروی مهم گفته شده ویژگی سومی نیز لازم است و آن عشق مدیران است.