بخود می گفتیم با جوانی خود زنده می شویم و در پیری، با یادهایمان لبخند خواهیم زد افسوس که تمامی یادهایمان را با خاکستر کین پوشاندند و ما حسرت زده به آدمیانی مینگریم سرگردان که در فراموشی یادهاشان گذشته را تقدیس میکنند و بر ویرانه های یادهامان سرود آینده ای …
بیشتر بخوانید »ای کاش می توانستم…
ای کاش می توانستم خود را به اولین هایم برسانم آنجا که شوق بودن دانه را به درخت می رساند و هر تجربه را به آغوش آینده می سپرد. به طعم شیرین حضور در نگاه اولین یار به شنیدن اولین ترانه که قلب را به عمق رویاها فرو می برد. …
بیشتر بخوانید »چراغ ها
چراغ ها… رسولان فاتح شب اند و سایه ها سنگر امن عاشقان روز سجاده ها منتظران سحراند و ستاره ها شب شماران شهادت در شفق های دور دست شبها که در زیر چتر تاریک شان هزاران عاشق بیدار می شوند دختران آفتاب برای عاشقان روز آغوش می گشایند شبها که …
بیشتر بخوانید »آه ای آینده
آه ای آینده با چه نامی بخوانمت تا هم صحبت رازهایم شوی با کدام گام همراهت شوم تا ندیم دردهایم گردی تا حضورت بسان قطرات صبور آب سنگ سخت یاس را آرام آرام خرد کند با کدام شعر به ستایش ات برخیزم تا عطر شوق هر غزلش غنچه سرخ بوسه …
بیشتر بخوانید »چون برگی خشک
چون برگی خشک در هجوم تند بادی پائیزی از شاخه خشک درختی پیر بر زمین یاس افتادم روزگاری سبز بودم و زنده با هر نفسی هوای دم کرده از انتظار پر از شوق وصال می شد امروز اما در هراس از گامهای کور خشک و شکننده در پی گوشه ای …
بیشتر بخوانید »زندگی
در آغاز چونان نهال خردی بودم در جنگلی بی انتها کودکی گریان با زانوانی بر زمین سوده حیران و نا آزموده پس آنگاه به مرز جوانی رسیدم عاشق و ناشکیبا با گامی به آسمان خیال می رسیدم و در گامی دیگر شلاق عقل زخم بر شانه هایم می نشاند روزگاری …
بیشتر بخوانید »تجربه های تلخ
روزگاری جهانی بی کران بودم در ذره ای نادیدنی امروز اما ذره ای حقیرم در بیکرانگی جهانی ناپیدا روزگاری آینده تنها پناهگاه اندیشه ام بود امروز اما اندیشه ام، زندانی بند تنگ و سنگی گذشته است روزگاری مرهمی بودم بر صورت حسرت زده تجربه های تلخ بر زخم کین هایی …
بیشتر بخوانید »رهنورد
چند ویروس به در می کوبند کسی صابون به دست به استقبالشان می رود با حوله و آب گرم چند جوان برای فردای خود در هزارتوی لحظه ها سرگردانند و کسی با خنجر کین راهنماشان شده است چند واژه در پشت دروازه عینک صف کشیده اند تا شاید دری بسوی …
بیشتر بخوانید »اتاق عمر
از اتاق خالی عمر خود خیره بر بلندای قلعه خیال انتظاری تلخ را شماره می کردم به ناگاه شعله آرزویی نفس خسته از بودن مرا سرشار از شعر زندگی کرد فرشته عشق را دیدم که از دورادور مرز هستی نگاهش خاک تر دیده هایم را پر از جوانه های اراده …
بیشتر بخوانید »ای انسان
خشک تر از عقل و رهاتر از آرزو شجاع تر از عشق و معصوم تر از شکست ای انسان ای مهاجم قله های زندگی و ای قاتل لحظه های درماندگی ای خشم نهفته در عمق متانت و ای ترس فروخفته در توبتویی شجاعت از گذشته بی رحمی آموختی و از …
بیشتر بخوانید »