روشنفکران از نقد اندیشه تا حضور اجتماعی

بخشی از مقاله ای که پیش رو دارید در اسفند ماه سال ۱۳۹۱ در فصلنامه روزنامه بهار به چاپ رسیده است.

می‌گویند روزی به مرحوم سیدابوالحسین جلوه که از حکمای مشائی دوره قاجار بود گفتند: «این سید جمال الدین اسدآبادی علم زیاد می‌‌داند.» او گفت: «بلی، علم زیاد می‌داند اما تکلیف خود را نمی‌داند.» مرحوم جلوه با این پاسخ نشان داد که مهمترین معضل روشنفکران در ایران ضعف آنها در پیگیری هویت مستقل برای خود است و در عین حال آنها قادر نیستند مبانی اقتدار فرهنگی خود را از طریق نقد خود در مرکز رویداد پیدا کنند و به همین دلیل بیشتر سرگشته‌اند.
اینکه چرا روشنفکران ما ناتوان در ردیابی راه مناسب برای خوداند، بدین دلیل است که آنها قلمرو دانسته‌های خود را از طریق روند تحلیل انتقادی و در ارتباط با تجربیات انجام به چالش نمی‌گیرند، آنها به همین دلیل از قلمرو فرهنگی قدرت خود دور شده به قلمرو سیاسی قدرت نزدیک می‌شوند.

  در دوران معاصر به ویژه در زمان کنونی کشورمان، موضوع روشنفکری خود موضوعی چالش برانگیز بوده است. چرا که اندیشه خود حاصل چالش‌های میان فکر با تجربه و فکر با فکر است. برای آنکه بتوانیم کمتر خود را درگیر آن بخش از چالش‌‌هایی کنیم که بی‌حاصل‌اند، بهتر است تعریفی از روشنفکر ارائه دهیم:
  روشنفکر موجودی است که با اندیشه و رابطه آن با تجربیات سروکار دارد و قادر است میدانی از نظر را به وجود آورده، به کار گرفته و توزیع کند. بدین ترتیب روشنفکر از قلمروی نقد آغاز می‌کند به میدانی از استدلال‌ها می‌رسد و سرانجام این حاصل‌ها را توزیع می‌کند. بدین ترتیب سه نوع روشنفکر را می‌توان طبقه‌بندی کرد:

  1. روشنفکران اندیشه‌ساز، یا روشنفکرانی که با قدرت نقد خود توان زایش منطق‌های نوین دارند.
  2. روشنفکران اندیشه‌گردان، یا روشنفکرانی که حاصل فعالیت روشنفکران اندیشه‌ساز را به کار می‌گیرند و بدین ترتیب اثر اجتماعی آن اندیشه را آشکار می‌سازند.
  3. روشنفکران ژورنالیست، یا خبری که در قلمرو مطبوعات و دستگاه‌های ارتباط جمعی فعالند و معمولاً حاصل نظام‌های مدرسی یک جامعه‌اند.

در ضمن باید توجه داشت که حوزه فعالیت روشنفکران دو حوزه علم و هنر است. تمایز این دو نوع روشنفکر را باید در نوع زایش و بکارگیری تجربیات آنها جستجو کرد. روشنفکرانی که در حوزه علم کار می‌کنند بر روی تجربیات مشترک و تکرارپذیر فعالند و روشنفکرانی که در حوزه هنر فعالند، تجربیات ویژه خود را دارند و در قلمروی هستی شناسانه فعال می‌شوند. بدین ترتیب موضوع اصلی روشنفکر تولید، بکارگیری و توزیع اندیشه است.
موضوع مهمتر دیگر فضای اندیشه است. روشنفکر در فضایی از اندیشه و جدال‌های آن زائیده و بالیده می‌شود. اگر اندیشه‌ای به نقد و تحلیل و کاربرد وارد نشود، دیگر فضایی برای بالندگی خود پیدا نکرده و به دلیل جدایی از تجربه و نقد تبدیل به ایدئولوژی یا بهتر بگویین، جزئیت‌ شده و شکل سیاسی و تحکمی به خود می‌گیرد و طبعاً با اسیر شدن در میدانی از تکرار دچار افت کیفیت شده، پیر شده و می‌میرد. اندیشه‌ای که از قلمرو نقد می‌گریزد خود به دست خود خودکشی کرده و از میدان فعال زندگی اجتماع خود دور می‌شود. به طوری که به دستاویزی سیاسی بدل می‌گردد.
بعلاوه فضای اندیشه حاصل مازادهای اقتصادی است.

جامعه‌ای که ناتوان از تولید مازادهاست، قدرت زایش فضای اندیشه و به ویژه به کارگیری و توزیع آن را از دست می‌دهد و به همین دلیل دچار نوعی جمود اندیشه می‌شود که بسیار خطرناک است. به همین دلیل است که وجود فضای فعال اقتصادی که توان تولید مازادهای ثروت را در بستری از امنیت سیاسی دارد، در تولد روشنفکران بسیار ضروری است.

بی‌دلیل نیست که جنبش‌های اندیشه و روشنفکری در آغاز با انقلاب کشاورزی در اروپا و سپس با انقلاب صنعتی در آن حیطه پدید آمد که موجب بالندگی علم و هنر و به ویژه صنعت برای بشر گردید. اگر بخواهیم باز هم به عقب برگردیم، باید بر روی این نکته تاکید کنیم که روشنفکر دارای فردیت قدرتمند و اثرگذاری است. بنابراین آن دسته از جوامع که توانسته‌اند گذار خود را از هویت وابسته به هویت فردی مستقل انجام دهند قادر خواهند بود فضای روشنفکری پدید آورند، چرا که چنین فضاهایی خود نشان گذار از هویت مستقل به هویت معنوی همبسته است. وجود فضای روشنفکری در یک جامعه، مشارکتی است بر ظهور علائم گذار به شخصیت معنوی همبسته که کامل‌ترین هویت انسانی است.
 اصولاً تکامل فردی از سه مرحله عبور می‌کند و هر یک از این مراحل فضای زیستی خود را دارند. هنگامی که هر انسانی متولد می‌شود، دارای هویتی کاملاً وابسته است و فضای زیستی‌اش خانواده است که از طریق نیروی عواطف والدین‌اش این وابستگی تحمل می‌شود. او سپس از طریق تربیت و فراگیری عقول‌ گذاری از وابستگی به استقلال از خانواده را طی می‌کند.

دو روند آموزش و کار فضاهای زیستی شخصیت مستقل‌اند. البته باید توجه داشت که در بسیاری از موارد اگر فضاهای کار نتوانند میدانی از رقابت را میان هویت‌های وابسته بیافرینند، نمی‌تواند در تربیت هویت مستقل مؤثر باشد و با فضای خانواده پدرسالار مقابله کنند، در نتیجه رسوبات هویت وابسته منجر به ظهور ضدارزش‌های اخلاقی در فضاهای کار شده و روند تکامل آنها را مختل می‌کند. ضدارزش‌های اخلاقی نظیر تملق، حسادت، گروه‌گرایی‌های مبنی بر همشهری‌گری، فامیلی و یا حتی ایدئولوژیک حاصل همین رسوبات اثر حضور هویت وابسته در سازمان‌های کار است.
گاه آثار این رسوب می‌تواند موجب بروز ضربات سختی بر جریان تکامل فرهنگ اجتماعی شود. چرا که اصولاً هویت وابسته بیشتر مورد علاقه سیاست است در حالی که اقتصاد، هویت مستقل و فرهنگ توسعه، هویت همبسته را تربیت می‌کند، بنابراین هرچه فضاهای کار از قلمرو قدرت اقتصادی به قدرت سیاسی متمایل شوند فضای زیست هویت وابسته بیشتر فراهم می‌شود و ضدارزش‌های اخلاقی بیشتر ظاهر می‌گردد و برعکس هرچه قلمرو اقتصاد به فرهنگ انتقادی متمایل می‌شود نه تنها منجر به ظهور هویت مستقل شده بلکه بستر لازم برای ظهور هویت‌های همبسته و معنوی (زایند فرهنگ) را نیز فراهم می‌کند.
اکنون می‌توانیم چنین نتیجه بگیریم که به دلیل تسلط سیاست بر اقتصاد در جامعه ما بستر مناسب برای ظهور هویت مستقل تدارک نمی‌شود و به همین دلیل موضوع روشنفکری که خود هویتی تکامل یافته و معنوی است در ابهام قرار می‌گیرد. در این شرایط روشنفکر بستر لازم برای نقد متقابل را از دست می‌دهد و به اصطلاح دچار انجماد ایدئولوژیک می‌شود. آثار این انجماد ایدئولوژیک را می‌توان از همان آغاز مشروطه دنبال کرد.
یکی دیگر از آثار این حالت فقدان وجود نحله‌ها و گروه‌های فکری است. هنگامی که فضاهای زیستی اجتماعی را انبوه هویت‌های وابسته شکل دهند، روشنفکر که از فضای نقد اندیشه خود محروم است، دچار انجماد ایدئولوژیک می‌شود، او به ناچار دانسته‌های خود را به فضای زندگی‌اش انتقال نمی‌دهد و به همین دلیل نمی‌تواند در طی زمان زندگی خود جریانی فکری بیافریند. تنها معدودی از روشنفکران در کشور ما بودند که از انتقال اندیشه و نقد اندیشه خود هراسی نداشتند. آنها برعکس فضای زیست خود را وارد این چالش‌ها می‌کردند. یکی از نمونه‌هایی که می‌توان برشمرد خلیل ملکی بود که توانست از این طریق نسلی از شاگردان نظیر آن احمد، آشوری و گروهی دیگر بیافریند.
هنگامی که روشنفکر دچار انجماد فکری می‌گردد خود به خود وارد چالش‌های سیاسی می‌شود و در اندرون این چالش‌ها به تدریج نقش فرهنگی انتقادی خود را گم کرده و نمی‌تواند دست به زایش اندیشه و نقد حوزه‌های قدرت سیاسی زند. به همین دلیل خود به یکی از این اهرم‌های قدرت سیاسی بدل می‌شود.
این جریان منجر به ظهور نوعی مدرنتیسم حکومتی در ایران شد که بی‌اثر بودن آن را در نیم قرن اخیر کاملاً تجربه کرده‌ایم، چرا که ناپیوندی روشنفکر با اندیشه به ناپیوندی‌اش با جامعه تبدیل می‌شود و او دچار این توهم می‌شود که گویا با قدرت سیاسی بهتر می‌تواند نقش خود را بازی کند تا بهره‌برداری از قدرت ویژه خود، یعنی قدرتی فرهنگی-انتقادی.
این جریان که همراه با ضعف فرهنگی جامعه برای بالندگی هویت مستقل همراه است، روشنفکر را از مرکز حادثه به حاشیه حادثه می‌کشاند و قدرت نقد خود را از وی سلب می‌کند و به همین دلیل او نمی‌تواند نیروهای قدرتمند درون خود را برای حرکت ردیابی کند. در حقیقت مهمترین مشخصه یک روشنفکر را باید در همان قدرت نقد اندیشه‌های خود که در پیوند با تجربیات محیطی پدید می‌آیند، جستجو کرد. و این امر مستلزم آن است که روشنفکر خود را در مرکز رویدادهایی قرار دهد که با آنها درگیر است. هنگامی که او خود را به حاشیه می‌کشاند، ناچار است اندیشه خود را دچار انجماد ایدئولوژیک کند.
هنگامی که روشنفکری دچار ویروس‌های انجماد فکر می‌شود، خود را به سرعت به حوزه‌های سیاسی که از نقد می‌گریزند نزدیک کرده و رابطه تحلیلی او با جامعه و محیط خود قطع شود. در چنین شرایطی نقد متقابل به رابطه مرید و مرادی تبدیل می‌شود و از درون این رابطه نطفه‌های توطئه شروع به رشد می‌کنند و جریان نقد اندیشه را مدام تخریب می‌کند.

اصولاً فضای سالم روشنفکری فضایی تبدیلی است که مدام از طریق متقابل انتقادی اندیشه‌ها بالنده‌تر و خلاق‌تر می‌گردد. چنین فضایی آنگاه که روشنفکر دچار انجماد ایدئولوژیک می‌شود در آغاز به سرعت اجرایی و تکراری می‌شود و هرچه این اجراها به دلیل ضعف در زایش منطق‌ها ضعیف‌تر می‌گردند، روشنفکر را به سوی سیاست می‌تازانند و او از پشتوانه فرهنگی قدرت اصلی خود محروم‌تر شده و بی‌ عمل‌تر می‌گردد تا سرانجام به عروسکی در دست سیاست تبدیل شود. چنین عروسکی ناچار است خود را در نهایت به تمامی تبدیل به ابزاری سیاسی کند و بدین ترتیب در محاق تاریک تاریخ آن هم تاریخی که فراموش می‌شود، فرو می‌رود.
 جامعه ایران به دلیل ساخت تمدن آب خود همواره در دوران‌های انتقال از شخصیت وابسته به مستقل دست و پا زده و همواره درگیر آن بوده است. فضای سیاسی قدرت و ضعف ا قتصاد در پروراندن هویت مستقل نمی‌گذارد این انتقال انجام شود. بعد از مشروطه هم با ظهور اقتصاد سیاسی دولتی بی‌نیازی حکومت‌ها به بخش اقتصاد.

این جدال‌‌های دوره انتقال به نفع هویت وابسته تمام گردید. بنابراین آن گروه از روشنفکرانی که از درون طبقه متوسط سربرکشیدند، نتوانستند عناصر فرهنگی قدرت خود را برای اثرگذاری بر جامعه ردیابی کنند و در عوض میراث‌های تشریعی توانستند کماکان انحصار ارتباط خود را با بخش اقتصاد حفظ کرده و نوعی فرهنگ پدرسالار را بر این اقتصاد تحمیل کرده و از اثرگذاری آن بر سیاست به شدت بکاهند. ضمن آنکه استبداد عرفی نیز اجازه نداد نهادهای عرفی برای شکل دادن به فضای اندیشه و نقد پدید آید و به همین دلیل جریان انجماد ایدئولوژیک اندیشه به شدت سرعت گرفت و روشنفکران را به سیاست نزدیک‌تر و از حوزه اصلی قدرت اجتماعی‌شان دور کرد.

بنابراین تا زمانی که گذار از هویت وابسته به مستقل صورت نگیرد نمی‌توان از جریان انجماد ایدئولوژیک رهایی یافت، و این به معنی آن است که باید نهادهای اقتصاد به توان زایایی مازادها از طریق کار دست یابند و به گونه‌ای از اقتصاد سیاسی مواد خام رها شد. بدون این دو اقدام امکان ایجاد فضای زیستی برای اندیشه بسیار نامحتمل است.
  یکی از مهمترین آثار این سیاست زدگی را می‌توانیم در نوع تقابل روشنفکران جامعه دنبال کنیم. اولین نکته آن است که آنها معمولاً یک متفکر را انتخاب می‌کنند و به اصطلاح پشت او سینه می‌زنند. دومین آن است که آنها به جای آنکه طرف مقابل را از طریق اندیشه‌ای که از آن دفاع می‌کند به چالش گیرند، به دنبال نقطه ضعف‌های اخلاقی و سیاسی صاحب اندیشه الگوی طرف مقابل خود می‌گردند. آنها به گونه‌ای با یکدیگر جدال می‌کنند که فراموش‌ می‌کنند؛ موضوع مهم مقابل آنها اندیشه‌ای است که آنها خود را متولی دفاع آن می‌دانند.
با مردن جریان بالندگی اندیشه و نقد آن مخاطبین این جدال خود اسیر انجماد ایدوئولوژیک شده و نمی‌توانند قدرت‌های اصلی خود را ردیابی کنند چرا که آنها نیز ناچارند خود را به حواشی رویداد برسانند.

هنگامی که وضع ایران خودمان را مورد بررسی قرار می‌دهیم ملاحظه می‌کنیم که شرایطی که از قبل بر آن حاکم بود، تأثیری بسیار منفی بر چگونگی روند رشد و بالندگی روشنفکران جامعه گذارد. مهمترین آنها عبارت بودند از:

  1. استبداد سنتی که نه تنها قلمرو ارتباط روشنفکران را تنگ می‌کرد بلکه نوعی رفتار متلون از خود بروز می‌داد که جلوی جریان اثرگذاری دوره‌ای هر اندیشه بر جامعه را می‌گرفت.
  2. فضای مبادلاتی و تولیدی ضعیف اقتصادی
  3. پیشینه فرهنگ انتظار و تقدیر و در کنار آن تسلط نیروی تقدس بر بخش‌هایی از عقول گذشته جامعه که آنها را غیرقابل نقد می‌کرد.
  4. بی‌توجهی به تجربیات عینی و مشترک
  5. ضعف در شاخه‌های مختلف هنری به استثنای شعر و ادبیات که آن هم به دلیل ضعف در ساختارهای نقد اسیر نوعی اخلاق ایدآلی شدند.
  6. کور شدن افق نگاه به آینده به دلیل سه عامل استبداد، غارت و خشکسالی
  7. نبود راه‌های ارتباطی و آواره شدن روشنفکران به ویژه در مقاطع هجوم‌ها.

موضوع ناپایداری فضای زیستی طبعاً به فقدان فضای اندیشه در جامعه می‌انجامید. به جز رنسانس، دوره سامانیان که موضوع فعالیت فلاسفه و حکما‌ مطرح بود. در ایران دیگر فلاسفه مستقل پدیدار نشدند و در عوض کلام جای فلسفه را گرفت و میدان نگاه مستقل به تجربه تنگ و تنگ‌تر گردید. به ویژه از زمان امام محمد غزالی موضوعی که در برابر اهل کلام قرار داشت اثبات نتیجه بود و این روند به رشد جریانی بسته در محفل‌های شیعی گردید که حاصل آن اثرگذاری غلات شیعه و از دست رفتن وجه تأویلی آن بود.

سرانجام در دوره صفویه میراث غلات شیعه شکلی مدرسی به خود گرفت و دیگر اثری از آن نیروی تأویلی زنده شیعه باقی ماند. بدین ترتیب تحلیل‌های اجتماعی که موضوع اصلی روشنفکران است از میدان دید خارج شد. برخلاف رنسانس غرب که از درون دیدگاه دینی نوعی دیدگاه تجربی پدید آمد و فلاسفه توانستند نقش انتقادی نسبت به مسائل اجتماعی پیدا کنند. در خاورمیانه و به ویژه ایران این نقش در آغاز به صوفیان و بعدها به شریعت مدرسی داده شد اما طبیعی بود که آنها قادر نبودند، نقد اجتماعی را از محدوده اخلاق به محدوده عقل بکشانند. به همین دلیل نیز نه تنها روشنفکران خاورمیانه‌ای نتوانستند جنسیت قدرتی را که در غرب درحال تولد بود شناسایی کنند، بلکه نتوانستند به فلسفه‌ای که در غرب بالیدن گرفته بود توجه کرد و آن را مورد نقد قرار دهند.
از آغاز انقلاب صنعتی که اقتصاد قدرتمند شد، قدرت از شکل صرفاً سیاسی خود به سیاسی اقتصادی مبدل شد. هرچه اقتصاد قدرتمندتر شد توانست شکل و نوع ارتباطات خود را بر شکل و نوع ارتباطات سیاسی تحمیل کند. همین تغییر ماهیت قدرت بود که در غرب دگرگون کرد و نوعی دموکراسی براساس ضرورت‌های روابط اقتصادی پدید آورد که توانست قدرت سیاسی را کنترل کند. چنین قدرتی از بنیان با قدرت‌های قبلی متفاوت بود.
معضل گرفتاری در کلام و اخلاق منجر به دو نقطه ضعف در روشنفکران آن زمان گردید. اول آنکه به دلیل فقدان درک درست از عقل، اخلاق هم در محاق افتاد و امکان تفکیک حوزه مطلق درونی مفاهیم اخلاقی از حوزه نسبی بیرونی و تجربی آن از دست رفت و به همین دلیل نقد اخلاق به نقد مدعی صاحب اخلاق فرجام نیافت و دوم آنکه امکان تحلیل استعلایی-اجتماعی عقل از بین می‌رفت و به همین دلیل نقش قدرت اجتماعی روشنفکر در ابهام قرار می‌گرفت. و سرانجام مجموعه این دو اجازه نداد جنسیت قدرت جدیدی که در غرب پدید آمده بود برای روشنفکر ایرانی آشکار گردد.
 امروزه می‌دانیم تا پیش از انقلاب صنعتی جنس قدرت در جهان صرفاً سیاسی-نظامی بود (البته در حوزه تمدن غرب که از جنس تمدن خاک بود وضع تا حدی فرق می‌کرد. اما در خاورمیانه که تمدنش تمدن آب بود قدرت صرفاً ماهیتی سیاسی-نظامی داشت و متمرکز بود). در چنین حالی طبیعی بود که قدرت برتر از نظر تمدنی بدوی‌تر ازقدرتی باشد که توانسته بود تا حدی از مدنیت و مازاد ثروت برای زایش فرهنگ بهره‌مند شود. بنابراین در نظر روشنفکران آن زمان قدرت برتر قدرتی بود که حمله می‌کرد، غارت می‌کرد و آنچه که نمی‌توانست غارت کند، آتش می‌زد. این حالت به صورت نوعی ناپایداری مدام ظاهر می‌گردید و هنگامی که با استبداد بی‌رحم داخلی جمع می‌شد، منجر به ضعف شدید در ارتباطات و مبادلات اجتماعی شده به طوری که چرخ و معماری سنگی را که از علامات حوزه‌های زندگی پایدار است از بین می‌برد. با ظهور انقلاب صنعتی و پدید آمدن قدرت اقتصادی-سیاسی، رفتار قدرت برتر و جنس آن دگرگون شد.

اولاً قدرت برتر تکامل یافته‌تر از قدرت ضعیف‌تر شد. دوم آنکه این قدرت برخلاف قدرت بدوی قبلی که غارت‌گر بود با دستی پر از کالا وارد می‌شد وکالایش را ارزان‌تر می‌فروخت. طبیعی بود که تحلیل انتقادی عقلایی قدرمتندی لازم بود تا این قدرت مورد شناسایی قرار گیرد. چنان که تجربه نشان داد در غیبت این تحلیل و تسلط کلام بر فضای روشنفکری و اخلاق در حوزه‌های دیگر نه تنها این قدرت مورد شناسایی قرار نگرفت، بلکه در قیاس با قدرت قبلی نیرویی بود که برای افزایش عمران و ثمردهی وارد شده بود (اصطلاحاتی چون استعمار و استثمار در آغاز ضدارزش نبودند، بعدها که آثار این قدرت آشکار گردید تبدیل به ضدارزش شدند). طبیعی بود که تا زمانی که در دوره شاه عباس دوم این قدرت توانست بیش از دوهزار کارخانه و کارگاه نساجی را به ورشکستگی بکشاند متوجه شدند که با قدرتی حیرت‌بارتر از قبلی روبرویند. اما باز هم تا زمانی که در جنگ‌های روس و ایران شکست‌هایی خفت بار نصیب کشورمان گردید، کسی به دنبال شناسایی این قدرت برنیامد و روشنفکران کماکان درگیر مسائل کلامی و اخلاقی بودند.

بعدها هم که روشنفکران جدید در مشروطه ظاهر شدند به جای ردیابی عناصر اصلی قدرتمند شدن اندیشه در صحنه اجتماعی بیشتر وقت خود را صرف معلول‌ها در جامعه کرده و خود را بدون وجود پشتوانه قدرت با کلام درانداختند؛ حاصلش کاملاً معلوم گردید. هر دو گروه روشنفکر فلسفی و کلامی خود را در پس قدرت سیاسی مخفی کردند. درست بمانند دوره عباسیان که یک خلیفه اشعری بود و خلیفه‌ای دیگر متعزلی، وضع دوره معاصر نیز چنین گردید یک حکومت به ظاهر مدرن بود و حکومتی به ظاهر مذهبی و آنچه که از روشنفکر توقع می‌رفت نه آشکارسازی منطق‌های رهایی از این وضع، بلکه روشن کردن وضع خودش بود که در کدام گروه جای دارد و به همین دلیل انواعی از به ظاهر روشنفکران برآمدند که توانایی ردیابی علت‌های اصلی توسعه نیافتگی را نداشتند آنها تماماً خود را درگیر مسائلی ظاهری کردند و از اصل موضوع که ایجاد فضایی قدرتمند حاصل تولید اندیشه و کار است دور شدند.

موضوع مهم دیگر که قبلاً به طور خلاصه به آن اشاره کردیم، به مسئله بالندگی و تکامل فردی و اجتماعی در جامعه بازمی‌گردد. امروزه می‌دانیم که هر فرد در طی زندگی خود از سه مرحله عبور می‌کند. مرحله اول از به دنیا آمدن تا کار به طول می‌انجامد. طی این مرحله او از شخصیت وابسته به شخصیت مستقل تحول پیدا می‌کند. مستقل از آن رو که نوعی هویت مالکیتی پیدا کرده و دارای قدرت آزاد در مبادله می‌گردد و می‌تواند با تولید ارزش اقتصادی در جامعه برای خود نقش مستقل تدارک بیند. اگر فردی نتواند با هویت مستقل به حوزه کار گام گذارد، طبعاً جریان ضدارزشی-اخلاقی را در محیط کار به نمایش خواهد گذارد.

رفتارهایی چون حسادت، تملق، دروغ، گروه‌گرایی‌های مافیایی و از این قبیل، به دلیل همین تاخیر در شکل‌گیری هویت مستقل پدید می‌آیند و منجر به ظهور پدیده ضدتوسعه در سازمان‌های کار می‌شوند. روشنفکران نیز از این قاعده بیرون نیستند، آنها نیز ممکن است دچار چنین تأخیری شوند. جریانی که از آنها بیشتر موجوداتی شبه روشنفکر می‌سازد تا روشنفکر. چرا که علی‌القاعده روشنفکران باید در راس هرم هویتی که هویتی همبسته و معنوی است قرار گیرند. مرحله سوم، بالندگی شخصیتی در سازمان‌های کار رخ می‌دهد و طی آن هویت مستقل و استدلالی به هویتی همبسته و مسلح به تحلیل انتقادی مبدل می‌گردد. جریان این تحول از طریق مازادهایی پدید می‌آیند که صرف ظهور نهادهای پژوهشی در سازمان‌های کار و جامعه می‌گردند. طی این مرحله روشنفکر اندیشه‌گردان خود به روشنفکر اندیشه‌ساز بدل می‌شود و عالی‌ترین قلمرو حضور اجتماعی را به نمایش می‌گذارد. روشنفکران مسلح به تحلیل انتقادی اگر از نیرویشان برای رفع بحران‌های اجتماعی بهره‌ برند خود تبدیل به قدرتی فرهنگی می‌شوند که از هر دو قدرت سیاسی و حتی اقتصادی قدرتمندتر است. چرا که با رفع تضادهای اجتماعی روشنفکر خود تبدیل به ارزشی اجتماعی می‌شود و از احترام اجتماعی بسیار مستحکمی در جامعه بهره‌مند می‌گردد.
اکنون در می‌یابید که روشنفکر اندیشه‌ساز در راس هرم قدرت در جامعه مدرن قرار دارد. در میان این هرم روشنفکران اندیشه گردان با به کار گیرندگان و توزیع‌کنندگان اندیشه حضور دارند و سرانجام در قاعده این هرم گروه کثیر روشنفکران خبری یا ژورنالیستی قرار می‌گیرند.

در جامعه، موضوع مهم دیگر فرهنگ اجتماعی است. گفتیم اگر در جامعه‌ای روشنفکران اندیشه‌ساز و اندیشه‌گردان نتوانند از طریق زایش و به کارگیری منطق‌های نوین با ضرورت‌های اجتماعی مقابله کنند، آنگاه جامعه ناچار خواهد شد به منطق‌های کهنه خود روی آورد و از آنها برای مقابله با ضرورت‌ها بهره جوید. طبیعی است که در این حال جدال روشنفکران با سیاست، به نفع قدرت مستبد سیاسی تمام خواهد شد. چراکه طبعاً آن منطق‌ها پاسخگوی ضرورت‌ها نبوده و لاجرم سیاست مشروعیت حضور پیدا می‌کند و صد البته که سیاست همراه مشتاق قرار گرفتن در چنین موقعیتی است. بنابراین اگر روشنفکران مذکور نتوانند با معضلات اجتماعی مقابله کنند خود دچار سقوط خواهند شد و فضایی استبدادی در جامعه پدید خواهد آمد.
موضوع مهم دیگر درک روش‌هایی است که روشنفکران برای زیست فعال اجتماعی خود به کار می‌برند. اصولاً تجربیات آدمی دارای دو خصوصیت کاملاً متمایزاند. گروه اول، تجربیاتی هستند که دارای دو ویژگی مشترک می‌باشند اینان عبارتند از اشتراک و تکرارپذیری. هر تجربه‌ای که هر کس بتواند در شرایط یکسان آن را انجام دهد و تکرارپذیر هم باشد، موضوع علم جدید قرار می‌گیرد و در مقابل تجربیاتی هستند که نه تنها برای صاحب خود تکرارپذیر نیستند، بلکه اشتراک هم ندارند. این نوع تجربیات هنر را به وجود می‌آورند. شعر حافظ همواره از آن حافظ است. دیگر هیچ کس چون حافظ نخواهد توانست بمانند او شعر خلق کند چرا که تجربه وی ویژه خود اوست و از قلمرو ذهن هستی‌شناس وی برون زده است. ممکن است کسی بیاید و در غیبت حافظ غزل را تکامل بخشد اما قادر نیست همان نقشی که حافظ در آثارش از خود بروز داده عیناً آشکار سازد.
پس علم حاصل تجربیات مشترک است و هنر حاصل تجربیات ویژه. علم تا زمان حاضر خود از آن گذشته است، حال آنکه هنر قلمروی از آینده را می‌گشاید. به همین دلیل اثر علمی با اثر علمی جدیدی از میدان بدر می‌رود و حال آنکه اثر هنری با ظرفیت هستی‌شناسانه نیاز به نگاه نوتر به خود دارد. علم در محتوی خود نو می‌شود و برعکس هنر محتوی خود را به صورت نوتر آشکار می‌سازد و می‌تواند از ظرفیتی جاودان بهره جوید. به شرطی که مدام از زاویه دیگری به آن نگاه کنیم.
در قلمرو کلام وضع چنین نیست کلام در حقیقت پوسته‌ای تکراری را بر ظرفیتی دارای قدرت جاودانگی می‌پوشاند و آن ظرفیت جاودان را از ظهور استعلایی‌اش محروم می‌کند و به همین دلیل قادر به نوکردن خود نیست. جهانی که روشنفکر کلامی می‌سازد جهانی است که پوسته‌ای تکراری ظرفیت بیکرانش را از ظهور محروم می‌سازد و به همین دلیل کلام نه تنها نتوانست در تکامل علم و هنر نقش داشته باشد، بلکه بدین ترتیب خود را از معنویت زاینده محتوی‌اش محروم کرد و میدانی سرکوبگر آفرید. بی‌دلیل نیست که روشنفکران حیطه کلام در نهایت اسیر تکرار می‌شوند.

آنها گوهری جاودان را در پوسته‌ای میرا و تکراری عرضه می‌دارند و هنگامی که این پوسته دچار فساد گردید، کوشش می‌کنند مدام با عطریات مصنوعی و ترس، تحکم این پوسته را حفظ کنند. آنان متخصصان در حجاب قرار دادن امر معنوی‌اند و فراموش کرده‌اند که ارزش اصلی جاودان امر معنوی در نو شدنش است نه تکرار پوسته سخت و بونیاک بی‌حاصلش.

به همین دلیل است که حاصل فعالیت روشنفکران کلامی تسلط خدای یقینی (با عقل کوچک خود) بر خدای معنوی باوری (ایمانی) است. آنها خدای را در اندازه ذهن خود می‌کنند و سپس در مقام دربان این خدای بت شده متولی سرکوبگرش می‌شوند و به همین دلیل قادر به ایجاد فضایی نو شونده معنوی نیستند.
در احوالات ابن‌عربی آمده است که می‌گفت، ما استادی داشتیم که هرگاه در حضورش قال فلان و قال فلان می‌گفتند در جواب می‌گفت:‌ «ما اینجا گوشت مرده نمی‌خوریم، غذای زنده چه داری؟ از خود چرا سخن نمی‌گویی، از چیزی که یافتی.»
شمس تبریزی نیز می‌گفت: «تا کی بر اسب دیگران می‌نشینی و می‌تازی؟ یکبار نیز بر اسب خود نشین و بتاز!»

به هر تقدیر علت اینکه روشنفکران جامعه ما نتوانستند با تجربه جدید غرب روبرو شوند و قدرت آن را مورد شناسایی قرار دهند آن بود که آنها ناتوان از به کارگیری روش تجربی تحلیل انتقادی برای ردیابی منطق‌های نوین بودند، آنها همیشه از نتیجه آغاز می‌کردند و به همین دلیل قادر به شناخت تجربیات نوین نبودند.
کلام حجاب شناخت آنها شده بود و عقول کوچکشان به خود لباس جاودانگی پوشانده بودند و همچون بتی محسورشان کرده بودند، چنان که هنوز هم در غرب باز هم تحولی دیگر برای تولد جنس جدیدی از قدرت در حال وقوع است. آنها ناتوان از این شناخت‌اند، چرا که به نتایج به دست آمده از اولین قدرت پدید آمده از بعد از انقلاب صنعتی دلخوش کرده‌اند. آنها همان چند تحلیل اولیه را در خود به صورت تقلیدی هنوز هم به کار می‌گیرند. آنها هنوز از حصار کلام رها نشده‌اند.

مسئله دیگر روشنفکران ما در فضایی است که با آن درگیرند. شرایطی که این فضا پدید آورد امکان بالندگی روشنفکران هنرمند را از بین برده و یا اگر هم از بین نبرده باشد، امکان ارتباط میان تجربیات و استعلای هنری-اجتماعی را بسیار محدود کرده است. علت اصلی و مهم این ضعف را باید در ناتوانی روشنفکران در درک چگونگی رفتارهای اخلاق در درون و برون فرد برشمرد. می‌دانید که قلمرو مطلق ارزش‌های اخلاقی در درون ما است.

در عالم تجربه است که ضدارزش‌ها به دلیل تقابل اخلاق با عقل پدید می‌آیند و اخلاق مطلق درون را در قلمرو تجربه نسبی می‌کنند. بگذارید مثالی بزنیم. فرض کنید همکاری دارید که فرزندش را بسیار دوست می‌دارد. به شما خبر رسیده که فرزند وی آتش گرفته و مرده است. شما می‌دانید که در قلمرو درون شما راستگویی یک ارزش مطلق است. اما این بار عقل به شما می‌گوید که روند اطلاع را با دروغ آغاز کنید، چرا که اگر یکباره با او صادقانه روبرو شوید، او دستخوش شوک شده و ممکن است از دست برود. بنابراین کار خود را با دروغ آغاز می‌کنید و سپس خود را در مسیری از روابط قرار می‌دهید که طی آن مرحله به مرحله به حقیقت نزدیک شوید. تا سرانجام به آن ارزش مطلق صداقت درونی اتصال پیدا کنید. با اندکی دقت متوجه می‌شوید که خلقت همان روند فرود از قلمرو مطلق ارزش‌های اخلاقی به عالم ناسوتی تجربه است. عالمی که طی آن ارزش‌های اخلاقی و عقول در تهاجم به سوی یکدیگر صف‌آرایی می‌کنند و موجب نسبی شدن آن ارزش‌های معنوی اخلاقی می‌شوند. سپس جریانی معکوس که همان حرکت به سوی رستاخیز است ظاهر می‌گردد. تا شما بتوانید از دروغ مذکور به صداقت بازگردید.

این روندها مدام میان این دو قلمرو درون و برون، خلقت و رستاخیز مدام تکرار می‌شوند. یکی از وظایف روشنفکران آن است که با زایش عقول نوین فرآیندهای رجعت به رستاخیز ارزش‌های اخلاقی را به سهولت انجام گرفته و میدان‌های متنوعی برای این رجعت پدید آیند. آن حوزه فرهنگی که روشنفکرانش توانایی زایش و بکارگیری محصولات عقلی زاییده شده را ندارند، لاجرم در هزارتوی میان قلمرو فروپاشی ارزش مطلق درونی تا رستاخیز احیاء آن گرفتار می‌‌شوند و طبعاً اخلاق زیستی-اجتماعی خود را از دست می‌دهد.

در قلمروی که کلام حاکم است نیز باز هم همین هزارتوها پدید می‌آیند و روشنفکران را در خود می‌بلعند. هزارتوهایی که از درونشان مدام قدرت سیاسی و جزم شده هجوم آورده و میدان زایندگی را مدام محدود و محدودتر می‌کند. روشنفکران ما هنوز هم نتوانسته‌اند رابطه فلسفی میان قلمرو مطلق درونی ارزش‌های انسان ایرانی با حیطه تجربی زیستی نسبی وی دریابند و به همین دلیل هنوز نتوانسته‌اند نقش اجتماعی خود را بازسازی کنند و در عوض روشنفکران کلامی کاملاً از موقعیت هراس از ضرورت‌ها و گرایش به منطق‌های کهنه بهره‌مند می‌شوند و جامعه را ازمعنویت خلاق خود تهی می‌کند.

سرانجام چند سطری هم باید درباه حضور معنوی روشنفکر در جامعه و چگونگی شناخت وی بنویسیم. به طور کلی شخص معنوی دارای دو خصوصیت توآمان است. اول آنکه حضوری امن و آشکارکننده دارد. و دوم آنکه حضورش نو شونده است و مدام چیزی نو دارد که از آستین خود بیرون کشد. روشنفکر نیز حضوری این چنین دارد.

او قادر است حضور نو شونده خود را در قد و اندازه ضرورت‌هایی که مخاطبینش با آنها درگیرند تنظیم کند و آنها را در رجعت به رستاخیز ارزش‌های مطلق دست گیرد. هرچند که به قول مولانا ممکن است هیچ گاه به چنین قلمرو مطلق درونی-معنوی دست نیابیم اما شوق به یافتن، ما را راهی سرزمین‌هایی خواهد کرد با عقول نوتر و قلمروهایی معنوی‌تر که از جانب انسان‌ها سربر می‌کشند، سرزمین‌هایی که در آنها حرکت از طریق نو شدن آگاهی‌ها صورت می‌گیرد نه شلاق محتبسان. تنها آزادی است که دریچه‌های حضور خلاق روشنفکران را در فضایی معنوی می‌گشاید، در غیر این صورت تنها بت‌های اندیشه‌های جزم‌اند که با دستانی خونین میدان‌دار خواهند شد و اثری از معنویت را باقی نخواهد گذارد.

فصلنامه روزنامه بهار 1391

روشنفکریروشنفکرسید جمال الدین اسدآبادی