چه شب ها که شوق دیدارت
نسیم خاموش شبانه را
لبزیز از عطر حضورت می کرد
چه شب ها که باران های نابگاه تابستان
مرهم آغوشت را
بر زخم انتظازم می نشاند
چه شب هاکه با بوسه مهتاب
مرا به آسمان پر ستاره می زساندی
تا سرزمین خورشید ها را نشانم دهی
چه شب ها که با زمزمه سرخ لبانت
مرا به مرز شهود می رساندی
تا شادی
در عمق معصومیت دل هامان
تخم گذارد
چه روزها که در هوای دیدارت
هزاران دروغ را تجربه کردم
تا همراه عاشقی مرا
به آسمان بی گناهی رساند
در غروب تلخ این زمانه منجمد
که دست کین
شرم را از پیشانی گناه پاک می کند
وورق پاره های شعرم را
به آتش و خون می سپارد
این تو بودی
که در بازی سایه ها
راز گفتگو را
به مرز زندگی رساندی
و ما را با خود آشتی دادی
تا اخم کینه ها
با کلید سلامی
گشوده شود
تا آغوش بسته نومیدان را
مستی عاشقی
با کلید بوسه ای
بگشاید
ای ساقی امید
و ای صاحب شراب هزار ساله وصال
مرا به مرز هستی محبتی رسان
که نومیدان را
از این خواب هزار ساله
بیدارمی کند
تا شاید
به غمزه کلامی
آن راز نا گفته را
در هجوم خون بار رنج و سکوت
برایت نجوا کنم
کجاست آن لحظه دیداز
تا در مستی شراب وصالت
خود را سلام کنم
پنجشنبه ۲۷ دی ماه ۹۲
ا