ای همسفر راههای دور

دراز سالیانی

در جوانی

لحظه ها را می‌بوسیدم

تا شاید

از جادوی هجومشان

لبریز شوم

اما آغوشی همراه تن ملتهب بلوغ نشد

و بوسه‌ای گونه‌های آرزو را تر نکرد

کنون در جادوی لحظه‌های گذشته
شب‌های حسرت را شماره می‌کنم

تا مگر بر دستان لرزانم

پیاله‌ای زنده شود

تا مگر باران شوق

آن لحظه‌های شلاق خورده را

در مذاق باد گذارد

هنوز اما

در پی بزم خورشید

خاکِ شب را

پس می‌زنم

دراز سالیانی

چون رازی

در بازی لحظه‌ها

فاش می‌شدم

کنون هر لحظه خود رازی است

بر شانه‌های تنهایی ام

دراز سالیانی

شور یافتن هر پاسخ

مرا در شهد شیرین لحظه‌هایش

غرق می‌کرد

کنون هر پاسخی

مزه تلخ دروغ را

بر لحظه‌های معصوم شب می‌نشاند

دراز سالیانی

دنیا را خانه‌ای می‌پنداشتم

پر از سلام و آغوش و بوسه

کنون گوشه‌ای دنج را

غنیمت گریز از تیغ تیز هر نگاهی می‌دانم

دراز سالیانی

غمزه خوش هر نگاهی

جوانه تولد خورشید سلامی می‌شد

کنون هر نگاهی

اخم خنجر کین

بر سینه انتظار است

دراز سالیانی

هر تجربه‌ای

سفری در باغهای گفتگو بود

کنون گریزگاهی است

به سوی لحظه های سرگردانی

کجاست آن دست نوازش دوست

تا در هجوم لشکر غم

شادی را نثار لحظه های جوانی خود کنم

و کودک مشتاق محبت را

لب برپستان مهربان مادری بگذارم

که هنوز از شانه‌هایش

خون شلاق های تعصب

فرو می‌چکد.