حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

و ان یکاد بخوانید و در، فراز کنید
 
سالیان درازی بود که این بیت حافظ من را به خود مشغول داشته بود! از خود می‌پرسیدم که این خلوت چگونه است که انس با آن، به تجمع یاران می‌ماند؟ چگونه می‌توان در خلوتی بود که سرشار از انس با یاران است؟
چرا چنین دری که باید گشوده و فراز باشد، بالاجبار بسته شده است که باید برای پرهیز از چشم زخم حسادت‌ها برایش «و ان یکاد» خواند؟ این سؤالات همچنان ذهن مرا به خود مشغول می‌کرد تا آنکه شبی در تنهایی و خلوت انس با خود و در حال شنیدن اثری از موسیقی این نکته را یافتم که موسیقیِ خوب خود خلوت انس می‌آفریند؛ نوعی تنهایی که هم لذت‌بخش است و هم معرفت‌آفرین. شنیدنی سرشار از حضور یاران؛ همان یارانی که حافظ در آن هنگام که این تنهایی را از وی دریغ داشتند، گفت: «یاران را چه شد؟»
«شیخ اشراق» می‌گفت هر انسانی دو بدن دارد، یکی عنصری و دیگری مثالی. بدن عنصری همانی است که به دنیا می‌آید، زندگی می‌کند، پیر می‌شود و سرانجام می‌میرد و درون خاک، خوراک کرم‌ها می‌شود، به‌قول «باباطاهر»:
دلا هرگز نترسی از ره دور
دلا هرگز نترسی از ته گور
دلا هرگز نمی‌ترسی که روزی
شوی بنگاه مار و لانه‌ی مور
(یادش بخیر، «سیمین غانم» با آن صدای بلند و غرورآفرینش که بار نخست این دوبیتی را با صدای او شنیدم و هرجا که هست دلش شاد باشد).
بدن مثالی اما چنین نیست، به‌قول «مولانا»، از جنس معنی و سر است و صاحب گوش و دهان و چشم دیگر است؛ همانی است که ما در درونمان با او به سخن می‌آییم. همانی‌ست که قادر است از دام این اکنون‌های مقدر بگریزد و به اکنون‌های گذشته یعنی، عقل و آینده ،یعنی آرزومندی و عشق گام گذارد. همان بدن اصلی سالک اندیشه و معنی است. همانی که اگر در مجلسی کسی را غیبتی افتد و در هنگام آن از وی یاد کنند، حضور پیدا می‌کند؛ همانی که به‌قول «هایدگر» اندیشیدن به او، وی را حاضر می‌کند و دست آخر همان با کوچک‌ترین دروغ و دوریی می‌گریزد. پس خلوت انس آنگاه پدید می‌آید که بتوانی در حضور این ابدان مثالی قرار گیری و هنر چیزی به‌جز لذت حاصل از تجلی همین ابدان مثالی نیست و به همین دلیل است که تنهایی را لذت‌بخش کرده و به درک معنی، عمق می‌بخشد. همانی که می‌تواند خلوت آکنده از دوری و درد را به خلوت انس و لذت سرشار از گفت‌وگویی خلّاق بدل کرده و تو را سرشار از معنی و درک حضوری دیگر کند.
موسیقی از این منظر بیشتر از هر هنری توان زایش چنین خلوت‌هایی را دارد. هنگامی‌که در مجلسی، گروهی در حال شنیدن اثری موسیقایی هستند، چه بسیار از آنان ‌که در پی درک همین خلوت‌اند و خلوت انس همان اتصالی است که فردی تنها با پدیدار برقرار می‌کند؛ نوعی اتصال مبتنی‌بر پرسش‌ها و پاسخ‌ها، نوعی مکالمه و تبادل. طبیعی است که این خلوت و حضورش به‌آسانی دست نمی‌دهد. برای حضور و درک آن لازم است که سه جزء به‌طور هم‌زمان در کنار یکدیگر قرار گیرند. نخستین آن پدیداری است که مورد توجه آن خود سالک درونی قرار می‌گیرد، یعنی ظرفیت آن موسیقی و اثری که می‌شنوی و فضایی که قادر است در ذهن تو ایجاد کند؛ یعنی مورد توجه گوش سرت قرار گیرد. دومینِ آن، فضایی است که این رویداد در آن اتفاق می‌افتد و سرانجام سومین آن، همان شنونده است.
از ظرفیت اثر موسیقایی آغاز کنیم. هر اثر موسیقی، غنای درونی خود را از خالق خود کسب می‌کند و این خالق اثر هرچه بیشتر بتواند پدیدارهای اثرگذار بر خود را از زوایای بیشتری بنگرد، اثر نیز پربارتر می‌شود. به‌معنی دیگر آن اثری توان ظهور خلوت انس دارد که خالق اثر توانسته باشد میدان اثرگذار بر خود در جلوه‌های متغیر نگاه کند و در اندیشه و سرانجام اثرش جای دهد.
مولانا می‌گفت:
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد‌هزار
او می‌توانست در حضور خلوت انس خود هر آن، جلوه ای از یک پدیدار را متکثر کرده و آنها را همچون تکه‌های یک پازل به یکدیگر متصل کند و آشکار ساز و از آرایش آنها تصویری بر او می‌تابید که زبان توصیفش همان غزل و شعر و موسیقی بود؛ خودش می‌گفت واله از شعرگفتن بیزارم، چه کنم که آن تجربه، زبانی جز شعر و موسیقی ندارد.
دومین نیروی ایجادکننده‌ی خلوت انس یا همان خلوت خلاقیت و زایندگی فضایی است که شنونده‌ی اثر در آن حضور دارد. غرض از فضای حضور، آن میدانی است که اثر با خود مجموعه‌ای از یادها و حضور امن تجربیات مشابه خود را در قلمرو تبادلات تجربیات درونی و بیرونی و اندیشه‌ها همراه می‌آورد. در چنین فضایی نوعی احساس همراهی و همگامی با دیگران به آدمی دست می‌دهد؛ به‌ویژه این فضایِ حضور آنگاه اهمیت پیدا می‌کند که جزء سوم، همان شنونده نیز وارد میدان می‌شود؛ یعنی همان شرط لازم برای آشکارشدن در خروجی و گریز از تکرار و ورود به حوزه‌ای جدید از درک خلوت انسی بالنده‌تر را در قبلی.
به‌عبارت بهتر، فضای ارتباطی، فضایی است که مملو از ابدان مثالی است. ابدانی که قادرند دریچه‌ی ورود به حوزه‌ای نوتر از درک و خلوت انس را نشانمان دهند. اگر این فضا وجود نداشته باشد، خلوت انس در تکرار دردناک و کسالت‌باری گران خود، غیر قابل تحمل می‌شود. نمونه‌اش «هدایت» بود که لذت درک خلوت حضورش نتوانست درِ خروجی خود را بیابد، تا زمینه برای نو‌شدن و تجلی بیشتر حضورش را فراهم آورد و این بود که اسیر دردی شد که انقطاع زندگی فرجامش شد. از آن بدتر تجربیاتی بود که در خلأ وجود این در‌های خروجی، هنرمندانی چون «جلیل شهناز» گرفتارش شدند؛ جلیل در گفت‌وگویی در چند سال پیش این درد را به این صورت بیان کرد که فراتر از ده سال است که دست به تار نزده! فقدان آن فضای زنده، دریچه‌های ارتباطی او را با جهان مسدود کرده بود، رویدادی بسیار دردناک‌تر از خودکشی هدایت!
اگر ارزش خلوت انس همان شهودی است که به خلق درونی و ارغنونی اثر چه در سازنده و چه در شنونده آن فرجام می‌یابد و به‌نوعی عناصر لازم را برای زایش خلاق اثری جدید می‌آفریند، این فضای زیستن است که زمینه را برای ظهور و تجسد اثر از طریق دریچه‌های خروجی خود فراهم می‌کند. تنها در این شرایط است که هنرمند با انبانی پُر از اثر و معنویت حضور ظاهر می‌شود. پس از هر خلوت حضوری خلاقی در تنهایی، باید که از طریق دروازه‌ای وارد جهان ارتباطات و تبادلات شد تا هم اثر به گوش دیگران رسد و هم هنرمند بتواند خود را از دام تکراری مرگ‌آفرین رهایی بخشد. این در‌ها و دروازه‌ها هستند که هنر را از عمق خلوت انس هنرمند به جهان خارج می‌رسانند و به قول «اخوان»:
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس!
برو آنجا که تو را منتظرند
اگر این در، به سوی چنین فضایی گشوده نشود، آنگاه تمامی لذت خلوت حضور هنرمند، به دردی جانکاه بدل می‌شود؛ دردی که اگر نیروی امید به آینده و عشق با آن گلاویز نشود، هنرمند را به هاویه‌های خطرناک ناامیدی می‌کشاند یا آنکه سخن را ناتمام می‌گذراند و اثر را ابتر شده به گوش می‌رساند. این درست است که «موتسارت» و «بتهوون» در زمان خود تنها بودند، اما آنها این شانس را داشته‌اند که فضای زیستی حضورشان به‌گونه‌ای بود که در آنها امید به آینده و حضور مثالی‌شان را از طریق اثر نوید می‌داد. آنها خوب می‌دانستند که چه خلق کرده‌اند و چگونه دریچه‌های حضور و ارتباط اثرشان با جهان بیرون گشوده خواهد شد.
برعکس برای هنرمند در جامعه‌ی ما موضوع مهم معکوس این روند است. بی‌مناسبت نیست که بزرگ‌ترین آثار هنری معماری، امضایی ندارند. خلاقان این آثار خوب می‌دانستند که فاقد آن فضای زیستی هستند که بتوانند دری بگشایند و از لذت حضور مضاعف خود و اثر، بهره ببرند. آنان به‌صورت گمنامانی درآمدند که چون آن سرباز گمنام در گوشه‌ی این خاک جایگاه حضورشان است. هر گوشه‌ای در موسیقی ما ماجرای دردناکی است از این مسدود بودن فضای ارتباطی و هنرمند موسیقی در این دیار ناچار بوده، حضور لذت‌بخش خلوت انس خود را در هنگام خلقش با خود به‌گور برد؛ زیرا فضای زیستی وجود نداشت که بتواند دریچه‌های ارتباطی بگشاید و زیستن دیگر را برای خلق اثری دیگر تجربه کند.
حافظ این شانس را به‌عنوان شاعر داشت که می‌توانست دریچه‌های ارتباطی را به‌سوی حداقل چند فضای زیستی بگشاید، اما خود خوب می‌دانست که در پس هرگشودنی هزاران تیغ اتهام نهفته است و برای هربیتی که حقیقت را آشکار می‌کند، بیتی نیز برای دفاع از این حقیقت نابگاه باید خلق کند:
به یاد یار و دیار آن‌چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
او خوب می‌دانست که هر سفری به خطه‌ی درون، رهاوردی خطرناک می‌آفریند، چون دریچه‌های ارتباطی به‌سوی فضایی مسموم و تلخ راه دارند. بنابراین او با ما درد دل می‌کند و می‌گوید، همان بِه که با اشک حسرت به یاران و دیارانی بنگریم که روزگاری سرشار از فضای ارتباطی بودند و درنهایت همان بِه که رسم این سفرها را براندازیم تا از تیغ تیز ارتدادهای این فضای تلخ در امان مانیم.
تاریخ موسیقی ما تاریخ مجموعه‌ی معصومی است که مدام در فضای تلخ و پر از تیغ ارتباطی گرفتار آمدند که جز گمنامی چیزی نصیب لذت‌برندگان خلوت انسشان نکرد و ما امروز در حالی ردیف‌های موسیقی ایرانی را فرامی‌گیریم که بر هر نُت این ردیف‌ها خون هزاران حسرت، خشکیده است. شاید هیچ هنرمند معاصری چون «صبا» این درد را درک نکرد. می‌گویند تکیه‌کلام وی همین شعر «نیما» بوده که می‌گفت: به کجای این شب تیره، بیاویزیم قبای ژنده خود را …
مجله هنر موسیقی ۱۳۹۲