در پی یار…

هنوز هم در پی آن یارم

که با هر کلامش

خورشید بوسه ها را

از توبره امیدش

بیرون می کشید

هنوز هم در پی آن بوسه ام

که روزی

 اولین شرم را

در بلوغ نگاهم

بر گونه های تنهایی نشاند

هنوز هم در پی آن تپش هایم

که لذت انتظار را

 به مرز تجربه اولین عشق رساند

هنوز هم در پی آن سلامم

که روزی

درهای خانه های شهر را

با بوسه محبتی گشود

هنوز هم در پی آن بدرودم

که روزی

زهر کین هایمان را

در توبره اش ریخت و با خود برد

هنوز هم در انتظارم

تا مگر زمین

زهدانش را

برای دانه های

همزبانی ها بگشاید

تا برگهای همدلی

بر شاخه های جوانش

سبز شود

هنوز هم در پی آن همراهم

که در پیچ و خم های جاده زندگی

از توبره لبانش

امید را ارزانی می کرد

هنوز هم در پی آن نگاهم

که فهم زیبایی را

در تاریکی هجوم زشتی ها

در ما بیدار می کرد

و میخانه های شهر را

پر از رقص زندگی می کرد

هنوز هم

در هجوم پیرانه سری

در پی جوانی یک رویا

شب تلخ دوری را

صبورانه

در می نوردم

تا مگر صبح

از حاشیه آخرین افق

طلوع کند