آخرین خبرها

سروده ها

هنوز بهار و تابستان

هنوز بهار و تابستان بازی سبز و رنگین برگ و گل را تمام نکرده بودند هنوز دل بیقرار درخت در پی میوه شیرین زندگی بود که بادهای مسموم زهر تلخ مرگ را بر باغ های جوان پاشیدند با سیمائی زرد و نحیف از شاخه ای که آخرین نفس های حیاتش را با برگهایش تقسیم میکرد بر زمین افتاد پیش از …

بیشتر بخوانید »

ای همسفر راههای دور

دراز سالیانی در جوانی لحظه ها را می‌بوسیدم تا شاید از جادوی هجومشان لبریز شوم اما آغوشی همراه تن ملتهب بلوغ نشد و بوسه‌ای گونه‌های آرزو را تر نکرد کنون در جادوی لحظه‌های گذشته شب‌های حسرت را شماره می‌کنم تا مگر بر دستان لرزانم پیاله‌ای زنده شود تا مگر باران شوق آن لحظه‌های شلاق خورده را در مذاق باد گذارد …

بیشتر بخوانید »

تولد در تقدیر و رهائی در زندگی

تولد در تقدیر و رهائی در زندگی پیش از آنکه نطفه ام در بازی میان عشق و غریزه پیدا آید تنها مادرم بود که مرا در دریای خیالش جستجو می کرد و به سفره انتظار محبتش راه داد او در چهل سحر با چهل نماز و چهل سیب در پروازی از بیکران آسمان ناکجاآباد در لحظه ای مرا دزدید تا …

بیشتر بخوانید »

چراغ ها

چراغ ها… رسولان فاتح شب اند و سایه ها سنگر امن عاشقان روز سجاده ها منتظران سحراند و ستاره ها شب شماران شهادت در شفق های دور دست شبها که در زیر چتر تاریک شان هزاران عاشق بیدار می شوند دختران آفتاب برای عاشقان روز آغوش می گشایند شبها که فانوس های خاموش در کنج تاریک فراموشی انتظار می کشند …

بیشتر بخوانید »

آه ای آینده

آه ای آینده با چه نامی بخوانمت تا هم صحبت رازهایم شوی  با کدام گام همراهت شوم تا ندیم دردهایم گردی تا حضورت بسان قطرات صبور آب سنگ سخت یاس را آرام آرام خرد کند با کدام شعر به ستایش ات برخیزم تا عطر شوق هر غزلش غنچه سرخ بوسه ای بر صورت صبح گردد با کدام گام خود را …

بیشتر بخوانید »

چون برگی خشک

چون برگی خشک در هجوم تند بادی پائیزی از شاخه خشک درختی پیر بر زمین یاس افتادم روزگاری سبز بودم و زنده با هر نفسی هوای دم کرده از انتظار پر از شوق وصال می شد امروز اما در هراس از گامهای کور خشک و شکننده در پی گوشه ای دنجم تا شاید راز زیستنم را به خاک سپارم

بیشتر بخوانید »

زندگی

 در آغاز چونان نهال خردی بودم در جنگلی بی انتها کودکی گریان با زانوانی بر زمین سوده حیران و نا آزموده پس آنگاه به مرز جوانی رسیدم عاشق و ناشکیبا با گامی به آسمان خیال می رسیدم و در گامی دیگر شلاق عقل زخم بر شانه هایم می نشاند روزگاری مست بودم آدمی سرخوش با دلی پربار برفراز قله زندگی …

بیشتر بخوانید »

تجربه های تلخ

روزگاری جهانی بی کران بودم در ذره ای نادیدنی امروز اما ذره ای حقیرم در بیکرانگی جهانی ناپیدا روزگاری آینده تنها پناهگاه اندیشه ام بود امروز اما اندیشه ام، زندانی بند تنگ و سنگی گذشته است روزگاری مرهمی بودم بر صورت حسرت زده تجربه های تلخ بر زخم کین هایی نشسته بر دروازه ترس امروز خود زخمی تیغ تیز انتظارم …

بیشتر بخوانید »

رهنورد

چند ویروس به در می کوبند کسی صابون به دست به استقبالشان می رود با حوله و آب گرم چند جوان برای فردای خود در هزارتوی لحظه ها سرگردانند و کسی با خنجر کین راهنماشان شده است چند واژه در پشت دروازه عینک صف کشیده اند تا شاید دری بسوی شعری ناب بگشایند چند خواسته کوچک میخانه ای جادوئی را …

بیشتر بخوانید »